شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

عشق نافرجام

 سلام

مامان جان داری میری کتابخونه؟

آره مامانی کارم داری؟

خداحفظت کنه اول برو این چک برای بابات پاس کن بعد برو کتابخونه منم دعا می کنم انشاءالله زودتر به خواسته هات برسی عزیزم ...

راه افتادم بودن اینکه وقتی را طلف کنم با سرعت به طرف ایستگاه اتوبوس، تا به ایستگاه رسیدم اتوبوسم اومد . سوار که شدم کنار میله اتوبوس ایستادم طبق معمول اتوبوس اول صبح به خاطر رفتن کارگرا به سر کارشون شلوغ بود بی اختیار شروع کردم لغات زبان انگلیسی را با خودم تکرار کردن که از زمان عقب نمونم تو حال و هوای خودم داشتم لغات را تکرار می کردم که صدای راننده دراومد ایستگاه آخره، پیاده شدم با سرعت به طرف بانک رفتم ( هوای سرد زمستون انقدر دستام را سرخ کرده بود که انگار تازه از لبو فروشی برگشته بودم ) جلوی در بانک که ایستادم در اتوماتیک باز شد وارد قاب در که شدم کسی به عنوان ارباب رجوع داخل بانک نبود همین باعث شد تمام کارمندان هواسشون به من پرت بشه سلام کردم و به طرف صندوق رفتم آقا ببخشید یک فیش می خواستم برای واریزی جام ...

بفرمایید.

رفتم کاربن بردارم دیدم متصدی صندوق زد زیر خنده اول شک کردم که با من باشه اما بعد با گفتن این جمله که خانم نیاز به کاربن نداره فهمیدم بامنه به روی خودم نیاوردم که بهم خندیده، فیش نوشتم بعدش به همراه پول تحویل متصدی دادم .

خانم بفرمایید کارتون تموم شد ...

ممنون .

از بنک که رفتم بیرون خیلی ناراحت بودم که چرا اون آقا به من خندید اما می خواستم به روی خودم نیارم تا بتون راحت درسم را بدون دقدقه بخونم خیر سرم کنکور داشتم ...

رفتم کتابخونه هول و هوش ساعت 5/11 اذن ظهر بود برای اینکه نماز را خونه بخونم سریع از کتابخونه بیرون اومدم وقتی رسیدم خونه هنوز دمق بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم نمازم را که خوندم صدای مامان بود که داد می زد بچه ها بیاید برای ناهار، خودما مع و جور کردم رفتم سر سفر .

نرگس جان پول را ریختی به حساب؟

آره مامان ریختم ...

دستت درد نکنه الهی خیر ببینی.

کاری نکردم وظیفه بود ...

نرگس وقت داری امروز به من ریاضی یاد بدی؟

 امتحان داری محمد؟

آره، خودم خوندم فقط می خوام مطمئن بشم چیزی نمونده که بلد نباشم باشه بعد از ظهر به جای خوابیدن بیا ازت امتحان بگیرم .

اون روز با تمام دردسرهاش تموم شد، صدای در خونه بود که کوبیده می شد وقتی در را باز کردم برادر دوستم مرضیه بود یه نامه دستش بود.

سلام اینا مرضیه داده گفته فوری جوابش را بدی ببرم .

باشه بیا تو بخونم ببینم چیه بعداً، نامه را باز کردم: سلام خوبی نرگس راستش قاطی کردم نمی دونم چی کار کنم می تونم امروز بیام پیشت هم درس بخونیم هم کمی با هم مشورت کنیم ؟

با اینکه نمی دونستم موضوع صحبتش چیه؟ براش نوشتم اشکالی نداره ساعت 12 بعد از نماز منتظرتم...

بیا علیرضا اینا بده به مرضیه دستتم بکن توی جیبت یخ نکنی ...

خداحافظ نرگس خانم .

خداحافظ ...

در را بستم اومدم داخل. دلم شور می زد، همش پیش خودم می گفتم یعنی مرضیه چش شده؟ از طرف دیگه هم هر وقت یاد اون متصدی و خندش می افتادم عصبانی می شدم تا اینکه ساعت 12 شد و مرضیه اومد .سلام

علیک السلام بیا تو ، بریم بالا توی اتاقی که درس می خونم تا راخت باشیم ...

نرگس اول با هم مشورت کنیم تا ذهن من آروم بشه بعد درس بخونیم باشه.

اشکالی نداره

راستش نرگس، محسن اومده خواستگاری بعدش هم با وضعیتی که پیش اومده نمی دونم چی کار کنم ...

کدوم محسن ؟ پسر مشد اکبر .

آره، همون

تو که از وضع خانوادش و برادراش خبر داری ...

منم از همین می ترسم، از اینکه محسنم مثل علی معتاد باشه ...

خب تو چی گفتی ؟

هیچی ...

همین طور وایستادی نگاه کردی، هر چی خواستن گفتن بریدن و دوختن.

نه فعلاً مامانش و خاله اشرفش اومده بودن که ببینن مامانم و بابام چی می گن ...

مامانت چی گفت؟

هیچی فقط بر و بر نکاه می کرد تو صورت من و آه می کشید

بعدشم رفتن خونشون که من علیرضا را با اون نامه فرستادم خونتون .

حالا می خوای چی کار کنی؟ می خوای به خاطر وضعیت مالی خانواده تسلیم بشی...

خب می گی چی کار کنم؟

عزیز دلم تو نباید به خاطر یه وضعیتی که ممکنه چند وقت بعد تغییر کنه خودت را بدبخت کنی . اگه از من می شنوی محسنا بی خیال شو چون هیچ طوری نمی تونی بفهمی که راست می گه یا نه درسته با این کارهای جدیدی که ملت یاد گرفتن هم که دیگه تو آزمایش هیچی معلوم نمیشه ...

خب ، آره، منم به مامانم همینا گفتم .

پس دیگه چه مشکلی داری که اینقدر به هم ریختی ؟

فکر می کنی به خاطر این حرف منا نفرین کنه؟

چقدر تو بچه ای، آدما هزار تا جا میره خواستگاری نه میشنونه هیچ به روی خودشم نمیاره . برو بابا حالت خوب نیست ...

از این فکرهای بیخود دست بردار بیا عربی بخونیم که دو سه ماه دیگه تو کنکور پشیمون نشیم ....

نرگس، نرگس ...

بله مامان!

درستون تموم نشده علیرضا اومده دنبال مرضیه...

بیا خانم این از امروز تماماً پرید از این فکرا دست بردار و درستا بخون ...

خداحافظ نرگس جون ممنون از اینکه وقتت را بهم دادی و به حرفا گوش کردی خودم دو دل بودم.

خداحافظ عزیزم، وظیفه بود تو خودت عاقل تر از این حرفایی ...

چند ماه بعد از این اتفاق و صحبت کردن با مرضیه، داشتم از کتابخونه برمی گشتم که دیدم مامانم با عفت خانم مامان مرضیه داره صحبت می کنه مابین حرفاش شنیدم که می گفت: آره هفته پیش علی را بردن کانون اصلاح و تربیت این هفته هم محسنشونا بردن برای ترک . شاخم دراومد محسنی که اصلاً به قیافش نمی اومد معتاد باشه و معتاد بودنش همش یه حدس و گمان بود... لا اله الا الله خدا رحم کنه به ما بنده هاش ...

اومدم خونه به روی خودم نیاوردم که چیزی شنیدم، رفتم که برای نماز مغرب عشاء آماده بشم تو راه محمدا دیدم که با رضایت کارنامه آخر سالش را گرفته داد می زنه آخ جون امشالم بابا میرم مسافرت... بهش تبریک گفتم و نمازما شروع کردم و وقتی که نمازم تموم شد داشتم سجاده را جمع می کردم که بابا خسته رسید گفت: نرگس جان بابا می تونی فردا بری بانک ؟

بانک، برای چی؟

خودم نمی رسم این حسابم بهم ریخته برو ببین آقای کاظمی چی می گه ؟

باشه بابا اشکالی نداره اما بهشون گفتید که من میرم ؟

آره، رفتم توی حساب بهت وکالت دادم ...

محمد زد زیر خنده و با شیطنت گفت: مردم بدون اینکه کنکور بدن و دانشگاه قبول بشن وکیل میشن...

با این حرف محمد همه زدن زیر خنده زهرا گفت: مردم شانس دارن ما چی؟

بی خیال این حرفا شدم رفتم سفره شاما چیدم، وقتی داشتم کاسه های ماست توی سفره می ذاشتم یه دفعه یاد خنده اون کارمند افتادم ریختم بهم اما چون به پدرم قول داده بودم نگفتم که من نمیرم ...

بعد از شام همش با خودم می گفتم انشاءالله که منظور نداشته، اما وقتی دوباره یادم می افتاد و عصبانی می شدم برای اینکه از امر پدرم اطاعت کنم می گفتم اصلاً خدا کنه فردا آقای قاسمی توی بانک نباشه، توی این گیر و دار و کلنجار با خودم خوابم برد ...

صبح بعد از نماز، شروع کردم به تست زدن که به خاطر رفتن بانک از درسم عقب نمونم تا اینکه ساعت هفت شد منم آماده شدم و رفتم طبق معمول به موقع به ایستگاه رسیدم و سوار اتوبوس شدم،  وقتی به بانک رسیدم تا در باز شد و توی قاب در جا گرفتم دیدم آقای قاسمی بی اختیار رفت تو گوش آقای کاظمی یه چیزی گفت: بعد با سرخ شدن از جاش بلند شد و رفت طبقه بالای بانک. این حرکتش باعث شد توی دلم ترس بیفته و بهش شک کنم اما برای اینکه امر بابا انجام بشه خودما جمع و جور کردم و رفتم جلو، سلام آقای کاظمی؟

سلام دخترم ...

بابا به من گفته که، حسابش مشکل پیدا کرده، چی شده؟ میشه بگید؟ چون من عجله دارم باید برم کتابخونه ...

نیومده می خوای بری، صبر کن الآن بهت میگم، بفرمایید آقا اینم فیش شما ...

راستش می خواستم باهات صحبت کنم، اما بهانه ای نبود کار بابا و حسابش را بهانه کردم بریم بیرون بهتره ...

با این حرف آقای کاظمی، جا خوردم اما چون هم سن و سال پدرم بودم و بهش اعتماد داشتم رفتم بیرون ...

بی مقدمه در یه ماشین سواری را باز کرد و به من گفت بیا بشین کارت دارم ...

وقتی دید که من با تعجب بهش نگاه می کنم. گفت: نمی خوای که اینجا باهات صحبت کنم، چون محل کارم درست نیست مردم منا اینطور ببینن.

با لحن آرومی گفتم، شما این را میگید اما چطور بدون اجازه از رئیس بانک اومدید بیرون...

خندید و گفت: خیالت جمع آقای جعفری از ماجرا خبر داره ...

با همه دل شوره ای که داشتم سوار صندلی عقب شدم و گفتم بفرمایید که من واقعاً دیرم شده...

خیلی آهسته شروع به رانندگی کرد و گفت: خودتم می دونی که من هم سن و سال باباتم یه دخترم دارم مثل خودت خیلی خانم، پس فکر کن بابات داره باهات صحبت می کنه و خوب گوش کن ...

گفتم: چشم شما زودتر حرفتون را بزنید من داره دیرم میشه ...

خندید و گفت به پدرت حق می دم که خودش این موضوع را بهت نکنه با این همه عجله ای که برای درس خوندن داری، پس میرم سر اصل مطلب، آقای قاسمی را که دیدی؟

بله، دیدمشون.

به نظرت چطور پسریه؟

از اینکه داشت نظرم را در مورد اون می پرسید برای جواب دو دل بودم، چون هنوز منظورش را از اون خنده نمی دونستم، اما یه دفعه شیطونا لعنت کردم و موضوع خندشا کنار گذاشتم پیش خودم گفتم اصلاً به من چه شاید اگه بگم باعث اخراج بدبخت بشم. گفتم:چطور مگه؟

گفت: ازت پرسیدم چطور آدمیه؟

بی اختیار گفتم: من کسی نیستم که در مورد دیگران نظر بدم اما چون دارید می پرسید بهتون میگم، آدم خوب و متینیه ...

گفت: اگه بهت بگم منا امروز برای خواستگاری ازت فرستاده چی میگی؟

وقتی این حرفا شنیدم سرخ شدم و جا خوردم و به تته پته افتادم که برای چی فرستاده؟

گفت: خواستگاری از شما؟

هر چند داغ کرده بودم و کمی هم عصبانی، اما برای اینکه از این مخمصه نجات پیدا کنم گفتم: آقای کاظمی با همه احترامی که براتون قائلم ترجیح میدم بهتون بگم خودتون را بکشید کنار...

وقتی این حرفا زدم یه دفعه زد روی ترمز و گفت: مگه خودت نگفتی که خیلی متینه.

خب که چی این حرف من چیزی را نمی رسونه شما نظر منا پرسیدید منم گفتم.

زیر لب گفت: پدرت بهم گفته بود که نمی تونم به راحتی باهات حرف بزنم اما من بهش گفتم: که کار نشد نداره .

وقتی فهمیدم که پدرم هم موضوع را می دونست و منا فرستاده خیلی ناراحت شدم. اما وقتی اصرار آقای کاظمی را برای جواب دیدم بهش گفتم: آقای کاظمی من پدر و مادر دارم و بهتر می تونن برای من تصمیم بگیرن بعدش هم بی اختیار از ماشین پیاده شدم خداحافظی کردم و رفتم.

اما توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم که این خنده بی مورده نبوده، اینکه بابا منا برای درست کردن حساباش به بانک می فرستاد بی دلیل نبوده و خیلی از این موارد که به بانک مرتبت می شد...

خلاصه اینکه اون روز اصلاً‌ از درس خوندن چیزی نفهمیدم و وقتییم که رفتم خونه انقدر توی خودم بودم که متوجه هیچ چیز نشدم تا اینکه بابا اومد در اتاقا باز کرد، سلام نرگس جان از وقتی اومدی اصلاً پایین نیومدی چی شده بابا ؟

علیک السلام، چیز مهمی نیست.

آقای کاظمی را دیدی؟

وقتی این را پرسید دلم می خواست بگم بابا چرا این کارا کردی؟ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم بله دیدمش مشکل مهمی هم توی حساباتون پیش نیومده بود...

با این حرف من پدرم سکوت کوتاهی کرد و گفت: حالا پاشو بیا پایین می خوایم شام بخوریم .

باشه الآن میام ...

دو سه هفته بیشتر به کنکور نمونده بود که یک بار دیگه به خاطر واریز پول برای امتحان فنی حرفه ای مجبور شدم برم بانک. خیلی برام سخت بود که وارد بانک بشم اما با همه سختی که برام داشت بی تفاوت وارد بانک شدم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، سلام، یه فیش می خواستم برای واریزی برای فنی حرفه ای .

علیک السلام، بفرمایید اینم فیش برای فنی حرفه ای ...

فیشا نوشتم به همراه پول گذاشتم جلوی آقای قاسمی متصدی بانک، فیشا برداشت و بعد از عملیات بانکی با لبخند کوچیکی گفت کارتون تموم شد امر دیگه ای نیست؟

نه ممنون.

کوتاه روی چهره من مکث کرد انگار منتظر شنیدن چیزی بود.

اتفاقی افتاده آقای قاسمی؟

نه چیز مهمی نیست.

خب اگه مهم نیست که هیچی.

وقتی از بانک اومدم بیرون دیدم چقدر بی اختیار با اون صمیمی صحبت کرده بودم همش پیش خودم می گفتم، وای چه اشتباهی کردم نکنه پیش خودش فکرایی بکنه؟ نکنه فکر کنه که من با پیشنهادش موافقم؟ و هزارتا سوال مثل این...

تا اینکه به خودم اومدم دیدم موقع تحویل فیش و پول به متصدی شناسنامما که برای گرفتن کپی قبل از رفتن به بانک درآورده بودم توی بانک جا گذاشتم، راه رفته را برگشتم که شناسنامما پس بگیرم چون دو هفته دیگه اگه شناسنامه نبود از امتحان کنکورم خبری نبود. تا به در بانک رسیدم دیدم آقای قاسمی با شناسنامه اومده بیرون و دنبال من می گرده.

سلام خوب شد برگشتید شناسنامتون جا مونده بود.

علیک السلام، ممنون از اینکه برام آوردید.

شناسنامه را گرفتم، می خواستم برم که اشاره کرد به انگشتر نقره ای که دست چپم بود و گفت: خیلی به دستتون میاد

با بدجنسی تمام بهش گفتم، ممنون انشاءالله که نوبت جهاد شما هم بشه ...

شما که نامزد نکردید.

با چشم می بینید با دل باور نمی کنید...

آخه صورتتون چیز دیگه ای میگه.

رسم به اصلاح صورت تا موقع عروسی نداریم ، اشکالی داره

با ناراحتی تمام گفت:نه مبارک باشه، سرش را انداخت پایین و رفت داخل بانک .

خیلی دلم براش سوخت، اما چاره ای نبود دلم نمی خواست بی جهت به من دل ببنده چون هنوز یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم از طرفی هم یاد نقشه هاشون با پدرم و آقای کاظمی می افتادم خیلی ناراحت می شدم به خودم گفتم اصلاً به من چه چرا اون روز این همه من شدم بازیچه کسی دلش نسوخت، حالا من برای چی باید دلم بسوزه ...

دو روز مونده بود به کنکور به همراه مرضیه رفتیم کارت ورود به جلسه را گرفتیم و اومدیم هر دو با هم توی یه حوزه امتحانی افتاده بودیم با دلشوره های تمامی که داشتم این دو روز را به سر کردم تا اینکه روز امتحان با مرضیه رفتیم وقتی وارد جلسه شدیم چند دقیقه بعد مسئول حوزه وارد شد تذکرات لازم را داد و گفت با صلوات بر محمد آل محمد شروع کنید. بعد از ختم صلوات برگم برداشتم و شروع کردم توجهی به زمان نمی کردم فقط سوالات را می خوندم و جواب می دادم تا اینکه سوالات تموم شد سرم بلند کردم نگاهی به ساعت انداختم دیدم یک دقیقه به پایان جلسه مونده از اینکه خیلی راحت امتحان داده بودم نفس راحتی کشیدم و خوشحال بودم، جلسه که تموم شد با مرضیه از حوزه اومدیم بیرون تا بریم امامزاده برای زیارت و خوندن نماز شکر ...

یک هفته از کنکور می گذشت بی اختیار یاد آقای قاسمی افتادم یه لحظه به خودم گفتم بیچاره گناه داشت نباید اونطور بهش می گفتم، با خودم گفتم شاید دلش بشکنه و نفرینم کنه اون وقت چی؟

همین طور با خودم فکر می کردم که مامان صدا زد و گفت دو روز دیگه عقد دختر عموته یه کمکی کاراتو جمع کن بریم که زن عمو ناراحت نشه ...

خندیدم گفتم: داماد کیه؟

گفت: نمی دونم اما عمو می گفت کارمند بانکه

با تعجب گفتم: اوه ماشاالله مردم زرنگ شدن کارمند بانک ...

آره، مگه چه اشکالی داره

هیچی مامان کی گفته اشکال داره .

اون روز که شب شد مرضیه اومد خونمون گفت: چند روز دیگه میریم زنجان خونه عمو مهردادم اگه جواب کنکور اومد یه خبرم به من بده باشه.

روشا بوسیدم و گفتم، چشم خانم خانما، سفر به سلامت خداحافظی کرد و رفت .

روز و شب خیلی تند می گذشت تا اینکه روز عقد دختر عموم با دیدن آقای قاسمی به عنوان داماد جا خوردم تازه اون وقت بود که دلم شکست و فهمیدم چقدر دوستش داشتم، اما دیگه کار از کار گذشته بود عاقد داشت خطبه عقدا می خوند...

سعی کردم خودما جمع و جور کنم که تابلو نشم بعد از خطبه رفتم جلو به دختر عموم و آقای قاسمی تبریک گفتم...

دختر عموم گفت: انشاءالله نوبت شما نرگس جان ...

با این حرف دختر عموم آقای قاسمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد تا اینکه مجلس تموم شد بعد از چند ماه که پدر بزرگم فوت شده بود همه داشتیم برای مجلس ختم آماده می شدیم منم خونه را جارو می زدم که وقتی مهمونا اومدن خونه مرتب باشه کسی توی سالن نبود در باز شد آقای قاسمی وارد شد و گفت:سلام  کسی نیست؟

علیک السلام، نه همه رفتن خونه مامان بزرگ تا با هم برن ختم .

شما نمیری؟

چرا، اما بعد از اینکه کارم تموم شد ...

سکوت کوتاهی توی فضا حاکم شد تا اینکه آقای قاسمی گفت: شرمنده می دونم جاش نیست اما نرگس خانم می تونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟

گفتم: بپرسید اشکالی نداره؟

گفت: هنوزم برای من سواله که چرا شما اون روز جلوی در بانک به من گفتید ازدواج کردید، هر چند من باید حدس می زدم که اون انگشتر حلقه نامزدی نمی تونه باشه

نمی دونم چرا اما باور کنید این حرفا بی اختیار روی زبونم اومد شاید موقعیت من جور نبود، شاید به خاطر کنکور و امتحان، نمی دونم اما دیگه مهم نیست چون همه چیز تموم شده و الآن شما داماد عموی من هستید . بعد چاردم را سر کردم و گفتم من می خوام برم مسجد برای ختم شما نمیاید؟

چرا منم میام .

بعد دوتایی رفتیم مسجد برای مجلس پدر بزرگم، توی ماشین خیلی دلم می خواست بدونم که چرا خودش اینقدر عجله کرده؟

که یه دفعه گفت: راستش اون روز بعد از اینکه شما رفتید عموتون اومد پیش من و دید که من ناراحتم دلیل ناراحتیم را پرسید حرفی نزدم اما آقای کاظمی شاهد ماجرا از پشت شیشه بانک بود همه چیز را به عموتون گفت: عموتونم اون روز حرفی از اینکه حرفای شما یه شوخی بچگانه است نزد و رفت بعد از یه هفته دیگه اومد و دختر عموتون را به من معرفی کرد و برای اینکه من از این وضعیت در بیام خودش همه کارها را کرد منم که فکر می کردم شما واقعاً نامزد شدید دیگه برام مهم نبود که با کی ازدواج کنم و یا اینکه ازدواج بکنم یا نه فقط بدونید با این کارتون زندگی سه نفرا به همه زدید، خودتون، من و دختر عموتون. درسته من الآن با سهیلا نامزد شدم اما با عشق باهاش زندگی نمی کنم چون زندگی من و سهیلا با حیله دیگه ای که از طرف عمو کوچیکتون شروع شد.

منم هیچ وقت اونا نمی بخشم .

بعد برای اینکه جای پارک مناسبی برای ماشینش پیدا کنه نگاهی به عقب انداخت تا دنده عقب بره که من صورت خیس و پر از اشکشا دیدم، تو این وضعیت نمی دونستم چیکار کنم فقط بی اختیار به اسم کوچیک صداش زدم و گفتم: محمد جواد همش حکمت داره که اشک تو چشم خودمم جمع شد... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

باز نوشت: اینار متفاوت نوشتم تا کسی را به این وبلاگ برای نویسندگی دعوت کنم.