شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

چراغ راهنما

سلام  

همه جا تاریک تاریک است. فقط دورو بر من روشن روشن است.با خودم می ویم! این همه روشنی از چراغی است که همراه خود دارم. 

به چراغ خیره می شوم؛ شعله اش سبز سبز است. آرامش شیرین و دلنشینی تمام وجودم را فرا می گیرد. 

 احساس می کنم سال هاست که این چراغ همراه من بوده است. با کنجکاوی می خواهم اولین روزی را که صاحب این چراغ شده ام، بیابم! 

آن را خریده ام؟ 

از پدرم گرفته ام؟ 

دوستم آن را به من هدیه داده است؟ 

نه،نه، نه! 

این چراغ را از آغاز زندگی با خود داشته ام. 

 وقتی در پرتو نور این چراغ به پیرامونم می نگرم، برخی چیزها را به روشنی می بینم. 

 می توانم بگویم، هر چه را که با این چراغ به روشنی می یابم درست درست است، و کوچک ترین شک و تردیدی درباره ی آن ها ندارم و خیالم آسوده است. 

 قدم بر می دارم و به راه می افتم. 

شاید بپرسید، می خواهی به کجا بروی. 

راستش را بگویم هنوز نمی دانم. 

 این چراغ است که می گوید دنبال من بیا! 

چراغ من با تمام چراغ های دنیا فرق دارد! 

ادامه دارد....

مهین ۲

در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از هم ردیفانش جدا می کرد. هیچ وقت ندیدم که محرم و صفر مشروب بخوره و کار نادرستی ازش سر بزنه ماه رمضونها هم همیشه روزه می گرفت و نماز می خوند.... یکی از دوستاش می گفت: پدر و مادرش خیلی آدمای خوبی بودن ..... یادمه یه روز باهم رفتیم کاباره پل کارون به محض ورود نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش نسته بود با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیدمش... در ظاهر زن با حیائی بود، اما مجبور بود اونجا بی حجاب کار ........ شاهرخ جلوی میز رفت وگفتش: همشیره تا حالا اینجا ندیده بودمت اینجا چی کار می کنی؟ اسمت چیه؟ اسمم مهینه، تازه اومدم اینجا کار کنم از وقتی شوهرم مرده صاحب خونمون دم ناسازگاری داره منم مجبور خرج خودم و پسرما دربیارم .... نمیخواد اینجا کار کنی بیا بریم .... مهین هم رفت اتقا پشتی چادرش را برداشت سرش کرد و رفت سوار ماشین شاهرخ شد بعد از اون شاهرخ را ندیدم تا اینکه یه روز باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم و در مورد مهین ازش پرسیدم که چی شد اولش جواب نمی داد بعد از اصرار من گفت: هیچی رفتم خونما توی خیابون نیروی هوائی بهش دادم و گفتم نمی خواد بری سر کار من خرج تو و پسرتا بهت میدم ..... این ماجرا هیچ وقت یادم نبود تا اینکه روز شهادتش اونا سپرد به من ....