شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

دیوانه ام احمق نیستم

خودروی مردی جلوی حیاط تیمارستان پنچر شد.راننده همانجا به تعویض لاستیک پرداخت.در حین کار ماشینی از روی مهره های چرخ باز شده رد شد و آنها را درون جوی آبی انداخت.وآب مهره ها را برد. تصمیم گرفت ماشین را رها کند و برای خرید برود که یکی از دیوانه ها از پشت نرده های تیمارستان گفت از سه چرخ ماشین هر کدام یک مهره باز کن و این لاستیک را با سه مهره ببند و به تعمیرگاه برو....

مرد به او گفت فکر هوشمندانه ای داشتی .پس چرا اینجایی؟ دیوانه گفت..من دیوانه ام احمق که نیستم.

تازه غیرتت گل کرده

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : "ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ " ... مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
"مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری (..) می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟؟" ... جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین جواب داد
: "خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم" ... مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...........