شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

قول مردانه


  یا امام رضا! یک کاری کم که این آخرین سفر مجردی ام باشد که به پابوست می آیم. ان شاءالله به لطف و کرم شما از مشهد که بر گشتم همه چیز حل بشود و ما جواب بله را بگیریم.
  با همین درد و دل ها سوار اتوبوس شدم. جوانی هم کنارم نشست. با سلام و احوال پرسی گرمی که کرد، به نظرم جوان با ادبی آمد.
  حدود ساعت 10 بود که راه افتادیم. برای اینکه حوصله ام سر نرود بهانه ای برای صحبت کردن با آن جوان پیدا کردم.
- ببخشید! شما هم برای زیارت، تشریف می برید؟
کمی مکث کرد و با لبخند گفت:
- البته با اجازه ی شما به زیارت مشرف می شوم.
- می توانم اسم شما را بپرسم؟
با روی باز گفت: من امیرحسینم، شما؟
- من اسمم بهروز است.
وقتی اسمم را شنید دیگر حرفی نزد اما من ادامه دادم:
- شما دانشجو هستید؟
نگاه آرامی به من کرد و گفت:
- من درسم را تمام کرده ام و حالا به عنوان تکنسین در یک شرکت کار می کنم.
کمی ابروهایم را جمع کردم و گفتم:
- چی چی سین!؟
لبخندی زد و گفت:
- تکنسین.
- آهان ما هم یکی از این ها را در فامیلمان داریم.
  خلاصه با امیرحسین خیلی گرم گرفتم، جوان باصفایی بود. ساعت از دوازده رد شده بود که دیدم امیرحسین از جایش بلند شد و پیش آقای راننده رفت.
  بعد از کمی احوال پرسی گفت:
- ببخشید اگر می شود یک جایی نگه دارید، من نمازم را بخوانم راننده لب و لوچه اش را هم کشید و گفت:
- حالا زود است، یکی دو ساعت دیگر داخل شهر برای ناهار و نماز نگه می دارم.
امیرحسین کمی ناراحت شد و با اصرار گفت:
- نه، دو ساعت دیگر خیلی دیر است، خواهش می کنم همین کنار نگه دارید تا نمازم را بخوانم.
راننده با عصبانیت نگاهی به امیر حسین انداخت و گفت:
- آه،  عجب گیری کردیم، برو بنشین آقا، توی این بیابان مگر مجبوری؟
صبر داشته باش.
  امیر حسین ول کن نبود و با هر درد سری که بود توانست راننده را راضی کند تا چند دقیقه ای در کنار جاده توقف کند. مسافران بی خبر از ماجرا نگران شدند چون نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده است. می گفتند: حتماً ماشین خراب شده که در وسط بیابان، نگه داشته است، ولی تا ماشین ایستاد امیرحسین با خوشحالی پایین رفت با یک لیوان آب وضو گرفت، رو به همان سمتی که قبله نمایش، نشان می داد، ایستاد و نمازش را خواند وقتی نمازش تمام شد، خاک های نشسته بر لباسش را تکاند و سوار اتوبوس شد. همین که راننده چشمش به امیرحسین افتاد با طعنه گفت: راحت شدی؟
  امیرحسن در حالی که لبخند رضایتی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
- خدا خیرتان دهد.
  داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که چرا امیرحسین این قدر روی نماز اول وقت حساس است.
 وقتی روی صندلی نشست، گفتم: قبول باشد..
 - قبول حق.
طاقت نیاوردم و خیلی زود پرسیدم:
  صبر می کردی موقع ناهار که نگه می داشت نمازت را هم می خواندی، چرا این همه عجله؟
  امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- راستش آقا بهروز من به کسی قول داده ام نمازم را اول وقت بخوانم به همین دلیل حاضرم سرم برود ولی قولم نرود.
  با تعجب پرسیدم:
- به چه کسی قول دادی که این قدر مهم است؟
- حالش را داری که برایت تعریف کنم؟
- با کمال میل! اما نگار راننده را دلخور کردی.
- از دلش در می آورم، مرد خوبی است.
مشتاقانه منتظر بودم تا از جریان تا از جریان قول و قرار امیرحسین با خبر شوم.
- آقا بهروز راستش را بخواهی، من مدرکم را ر کشور فرانسه گرفتم.
برایم جالب بود، با تعجب گفتم:
- اِه دمت گرم، کارت درست است بابا! ما هم یکی از فامیل هایمان خارج رفته است و چند روز دیگر می آید. البته برای حج به عربستان رفته است.
- به سلامتی.
امیر حسین ادامه داد: در شهر پاریس، اجاره ی خانه گران بود، به همین دلیل در یکی از دهکده های اطراف پاریس خانه ای اجاره کردم، این دهکده حدود یک ساعت با پاریس فاصله داشت، از این دهکده هم فقط صبح ها، یک اتوبوس به پاریس می رفت و ظهر هم بر می گشت.
  در ایران از ترس مادرم، نماز می خواندم ولی در فرانسه نماز نمی خواندم و کاری به مسائل مذهبی نداشتم، فقط درس می خواندم و به کار دیگری هم مشغول نمی شدم. دیگر تحصیلم به پایان خود نزدیک شده بود. امتخان آخر برای گرفتن مدرک را هم در پیش داشتم. حسابی خودم را برای آماده ی امتحان آخر کرده بودم تا این که روز امتحان فرا رسید، صبح ساعت 6 سوار اتوبوس شدم تا 7 برسم پاریس. ساعت 8 هم امتحان داشتم. هنوز بیست دقیقه، از حرکت اتوبوس نگذشته بود که ماشین خاموش شد و آقای راننده پایین آمد، حدود ده دقیقه ای سرش به موتور بند بود، خبری نشد، مسافرها از ماشین پیاده شدند، مسافرها از ماشین پیاده شدند، من هم آمدم پایین، ساعت 6:40 دقیقه شد، ولی ماشین هم چنان خراب بود و قصد روشن شدن نداشت، دیگر داشتم دل شوره می گرفتم، هر چقدر هم جاده را نگاه می کردم، هیچ خبری از ماشین نبود، چند نفری هم مثل من عجله داشتند و با نگرنی در کنار جاده ایستاده و به آخر جاده نگاه می کردند.
  خیلی نگران بودم، اگر به این امتحان نمی رسیدم، زحماتم هدر می رفت، شاید یکی دو سال عقب می افتادم، دیگر از همه جا ناامید شده بودم، کنار جاده نشستم و زانوی غم بغل گرفته، به فکر فرو رفتم کاری از دستم بر نمی آمد که یکدفعه نور امیدی در دلم روشن شد . به یاد حرف مادرم افتادم که هنگام خداحافظی در فرودگاه ایران، گفت: پسرم در کشور غربت هر وقت مشکلی برایت پیش آمد، امام زمان علیه السلام را فراموش نکن.
  شروع کردم به درد دل کردن با امام زمان علیه السلام آقاجان یا صاحب الزمان! اگر اینجا به داد من برسی قول می دهم نمازم را حتماً بخوانم، آن هم اول وقت. امام زمان! خودت به دادم برس، آقاجان در دیار غربت گیر افتاده ام.
  در حال درد دل کردن با امام زمان علیه السلام بودم که راننده گفت: فایده ندارد، درست بشو نیست باید بروم تعمیرکار بیاورم.
  یکدفعه دیدم آقایی آمد به راننده گفت: شما برو استارت بزن تا من یک دستی به موتور بزنم.
  راننده گفت: آقا فایده ندارد، خیلی ور رفتم درست بشو نیست. آن آقا گفت: حالا شما برو استارت بزن ضرر که ندارد.
  آقای راننده رفت سوار ماشین شد و این آقا هم یک دستی به موتور زد که تا راننده استارت زد، ماشین روشن شد. مسافرها هنوز مطمئن نشده بودند که ماشین درست شده باشد. با گاز آخری که آقای راننده داد همه خوشحال شدند و من از خوشحالی، اولین نفری بودم که سوار ماشین شدم. مسافرها هم با عجله سوار شدند. ماشین که خواست حرکت کند، همان آقایی که ماشین را درست کرده بود، پایش را روی رکاب اتوبوس گذاشت و به من گفت: قولت را فراموش نکنی.
 گفتم: کدام قول؟
   فرمود: مگر قول ندادی نمازت را اول وقت بخوانی.
  این را گفت و به سمت عقب اتوبوس حرکت کرد من سریع یاد قولم به امام زمان علیه السلام افتادم، دویدم، ببینم این آقا کیست که از قول من خبر دارد اما هیچ کس را پشت اتوبوس ندیدم، هاج و واج مانده بودم که بوق اتوبوس من را به خود آورد، وقتی به خودم آمدم دیدم چشم هایم پر از اشک و قلبم پر از محبت اوست.
  الحمدلله به خوبی امتحان را دادم و تصمیم گرفتم هم نمازهای قضایم را بخوانم و هم این که همیشه و در هر حال، نمازم را اول وقت بخوانم.
 - پسر دمت گرم؛ یعنی تو امام زمان علیه السلام را دیدی؟ ای والله بابا!
  امیر حسین آهی کشید و گفت:
- نمی دانم امام زمان بود یا نه، اما هر که بود از قول و قرار من خبر داشت قول دادم و روی قولم هم هستم.
 در حالی که به او غطبه می خورم، گفتم:
- روحانی مسجد ما می گفت: امام زمان علیه السلام دور و نزدیک ندارند از همین جا هم اگر کسی با صداقت و اخلاص سلام بدهد آقا جواب سلامش را می دهد، اما فکرش را بکن امام زمان علیه السلام در اروپا هم، گره از مشکلات مردم باز می کنند.
  با امام زمان! فداتون بشوم آقاجون، یک کاری کن این وصلت سر بگیرد و ما هم سرخانه و زندگی مان برویم. آخر تا کی مجردی؟
- اِه امیرحسین چرا داری گریه می کنی؟
- چیزی نیست، ان شاهءالله خدا حاجت شما را هم بدهد؟
- ان شاءالله خدا از زبانت بشنود.
 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
شیعه 12 امامی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1395 ساعت 10:03

"دیگران حکومتها دارند ولی حکومت ما یکیست."
«هر پرچمی پیش از پرچم مهدی«ع» بلند شود، پرچمدار آن طاغوت است.»
1-براتون 2 حدیث آوردم مبنی بر اینکه پیش از مهدی هر قیامی برای خلافت ملعون است. میدانیم که احادیث دیگری هم با این مضمون هست.
2-خامنه ای خود را ولی امر مسلمین جهان مینامد.
3-خامنه ای ادعا دارد که مهدی (ع) او را به ولایت منصوب کرده. شما فقط کشفش کردین. البته خودش جرات نداره بگه ولی نوچه هاش خیلی گفتن.
4-در مذهب شیعه 12 امامی مهدی در غیبت کبری نایب نداره.
شما از این موارد چی می فهمین ؟
من میفهمم که خامنه ای ملعون است.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است. می دانم که بعضی ها در این رژیم منافعی دارن که براشون از همه چی مهمتره.
ولی امر مسلمین جهان یعنی خلیفه. با تغییر اسم که محتوا عوض نمی شود. پیامبر (ص) گفت 12 خلیفه دارد که از طرف خدا تعیین شده اند. فرق شیعه و سنی همین است. حتی پیغمبر هم نمی توانست خلیفه تعیین کند چه رسد به خبرگان. خامنه ای هیچ فرقی با ابوبکرالبغدادی ندارد. هردو خلیفه جعلی و غاصبند مثل بنی امیه و بنی عباس. آنها هم ادعایی جز ولایت بر مسلمین نداشتند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد