-
فریاد رس...
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1395 08:27
برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو می رفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود . با عصبانیت، کاپوت ماشین را بست و در حالی که به کاظم شاگردش بد و بیراه می گفت، سوار ماشین شد، در را محکم بست و شیشه ها را هم بالا کشید و با مالیدن دست ها به همدیگر خودش را گرم می کرد....
-
خورشید پشت ابر... مثل سایه ی پشت پرده
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1395 11:23
پدری چهار تا از بچه های خودش را گذاشت توی اتاق و گفت این جا ها را مرتب کنید تا من برگردم. می خواست ببیند کی چه کار می کند . خودش هم رفت پشت پرده . از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش . یکی از بچه ها که گیج بود یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این...
-
قول مردانه
پنجشنبه 30 دیماه سال 1395 09:47
یا امام رضا! یک کاری کم که این آخرین سفر مجردی ام باشد که به پابوست می آیم. ان شاءالله به لطف و کرم شما از مشهد که بر گشتم همه چیز حل بشود و ما جواب بله را بگیریم. با همین درد و دل ها سوار اتوبوس شدم. جوانی هم کنارم نشست. با سلام و احوال پرسی گرمی که کرد، به نظرم جوان با ادبی آمد. حدود ساعت 10 بود که راه افتادیم. برای...
-
هوای دلم
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1395 14:02
دلم زمستانی را می خواهد که گرمای وجود خورشیدی چون مهربانترین بابای عالم چون مهربانی مثل تو آقایم را می خواهد که گرمش کند
-
قرب قریب
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1395 09:17
اهل کشور انگلستان هستم و اسمم ونوسِ. در دانشگاه علوم پزشکی، مشغول تحصیل بودم و کاری هم، به کار همکلاسی ها و تفریحاتشان نداشتم. یک روز، بعد از ترک کلاس و بی توجه به بگو مگوهای دانشجویان به طرف منزل در حال حرکت بودم که صدای جوانی، رشته ی افکارم را پاره کرد: - خانم ونوس! ببخشید. می توانم چند لحظه ای وقتتان را بگیرم. چند...
-
م ع اد
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1395 13:01
کلاس شروع شده بود که معلم پرسید: « بچه ها، انتظار فرج یعنی چه؟» هرکس چیزی می گفت تا نوبت به من رسید. گفتم: « آقا اجازه، یعنی معاد.» معلم گفت: « معاد؟! توضیح بده ببینم منظورت چیست!» رفتم پای تخته و این چنین نوشتم: «انتظار فرج یعنی: معرفت امام معصوم(م)، عشق به عدالت (ع)، امید به آینده ای روشن(ا)، داشتن روحیه تعهد و...
-
روایت قلب من از زیارت جامعه ی کبیره
سهشنبه 13 مهرماه سال 1395 13:14
سلام همیشه وقتی میخوای در مورد چیزی حرف بزنی سعی می کنی اطلاعاتت را درمورد اون بالا ببری که کم نیاری... کتاب میخوای بخونی، سعی می کنی نویسنده اش آدم حسابی باشه، حرف حسابی زده باشه سخنرانی میخوای گوش کنی سراغ هرکسی نمیری، سعی میکنی وقتت را برای گوش دادن چیزی بذاری که هم دستت پر بشه و هم وقتتا تلف نکرده باشی... حتی وقتی...
-
صاحب ما....
دوشنبه 12 مهرماه سال 1395 12:32
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام بی نهایت خسته و افسرده ام تا میان گور رفتم دل گرفت قبر کن سنگ لحد را گل گرفت روی من خروارها از خاک بود وای، قبر من چه وحشتناک بود! بالش زیر سرم از سنگ بود غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت سوره ی حمدی برایم خواند و رفت خسته بودم هیچ کس یارم نشد زان میان یک تن...
-
ورود امام زمان ممنوع....
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1395 08:24
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی اش باشند از اینکه فلانی سفر بود و به عروسی نمی رسید خیلی خیلی دلخور بود کاش می آمد ... خیلی از کارت ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس...
-
برد و باخت
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:24
تا اول و آخر سفر باختن است در بازی عشق برد در باختن است از پیکر بی سرم تعجب نکنید سرباز شدن برای سر باختن است . شادی روح شهدا صلوات
-
سر دار یا سردار
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:23
بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ به غیر از آب قمقمه آب دیگری نداشتیم، دستور داد هر کس آب دارد بدهد به اسیرهایی که از دیشب توی محاصره بودند! فرازی از خاطرات سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی
-
اصل پوشش چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:21
به نام خدا بانو! این چادر تا برسد به دست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از صحرای کربلا هم از بازار شام چادرت را محکم بچسب و بگو برایت روضه بخواند همه را از نزدیک دیده است... پوشش بدون حیا و عفاف همانند کالبد بدون روحی است که مانع به کمال رسیدن زن می شود. خواهران بزرگوار مراقب باشند! گاهی در شبکه های اجتماعی تشویق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:17
والفجر بود که آسمانی شد تا چون "فجر"بر قلب راهیان "نور" طلوع کند تا هادی گمگشتگان باشد
-
عفیف بمان....
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:16
-
اقتصادمقاومتی
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:15
-
دارایی های متفاوت....
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:15
-
بغض سنگین...
شنبه 2 مردادماه سال 1395 10:10
چقدر سخت است برای کسی حرف زدن که حتی تو را به اندازه ی سر سوزن نمیفهمد.... چقدر دردناک است که باید همه را درک کنی، دیگران قدرت درک تو را ندارند... چقدر سنگین است که همیشه باید لبخند بزنی، در حالی که واقعاً دلت بارانیست... چقدر دوریت عذاب آور است وقتی میدانم نمی توانم بسوی تو بیایم.... چقدر سنگین است بغض تو در گلویم ح...
-
تب حسین...
شنبه 8 خردادماه سال 1395 11:33
چندیست تبم بالا رفته ... به پزشک هم مراجعه کردم فایده ای نداشت... داروهای تجویزی مادرهم اثر نکرد... آخر تبم معمولی نیست... تب زیارت حسین و کربلاست.... یک پزشک دارد و بس...ح س ی ن آقا درمانم می کنی؟؟؟؟
-
تاریخ آمدنت....
شنبه 8 خردادماه سال 1395 11:29
از مرز ابرهای بهاری عبور کرد چشمی که ردّ پای شما را مرور کرد تنها به شوق لمس شما ابر بی امان یک شهر را به وسعت باران نمور کرد روزی هزار مرتبه تقویم ناامید تاریخ روز آمدنت را مرور کرد تأثیر یک غروب غم انگیز جمعه بود، مضمون این غزل که به ذهنم خطور کرد اصلاً خیال روی شما سالهای سال دیوان شاعران جهان را قطور کرد...........
-
کعبه تحمل دارد...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 11:00
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم مانده ام، بی تو چرا باغچه ام گل دارد؟ شاید این باغچه ده قرن به استقبالت فرش گسترده و در دست گلایُل دارد یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت یک قدم مانده، زمین شوق تکامل دارد جمکران نقطه ی امید جهان شد که در آن هرچه دل، سمت خدا...
-
از آب گریز نیست ماهی ها را ....
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 10:50
از قلب زدودند سیاهی ها را شُستند ز ذهن خود تباهی ها را دلبسته این سنگر خاکی هستند از آب گریز نیست ماهی ها را
-
زندگی یعنی؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 10:48
از خیاطی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟ گفت: دوختن پارگی های دل و روح با نخ توبه از نقاشی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟ گفت : به تصویر در آوردن زیبایی های دل با بزرگ نمایی بالا از میوه فروشی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟ گفت :چیدن خوبی ها در صندوقچه دل ا ز باغبانی پرسیدند زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشتن بذر عشق در زمین دل زیر نور ایمان از...
-
زندان تنگ و تاریک
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 10:42
راستی ! بگو ببینم ؛ خدا در میان ِ آن زندان های تنگ و تاریک چه می کرد؟! ــ شهید نظر می کند به وجه الله حاج-احمد-متوسلیان
-
خوب تقلید کردی....
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 10:40
هو الرحمن الرحیم خوب تقلید کردی از امامت ... در میان ِ ما بودی و رخ پنهان کردی ... ! راستی ... بگو ببینم ... دست ِ آقا بر سرت ، چه طعمی داشت ... ؟! ****************** #حاج-احمد-متوسلیان
-
آیه نازل کرد...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1395 10:38
و خدا در وصف تو ؛ آیه نازل کرد ... حاج احمد ِ ما زنده است ! و روزی می گیرد ، نزد پروردگارش ! ــ حاج-احمد-متوسلیان
-
بحر طویل...
جمعه 24 اردیبهشتماه سال 1395 08:39
عصر یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید، بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده...
-
زیاد دور نیست...
چهارشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1395 14:57
زیاد نگذشته است.... همین چند شب قبل بود وقتی همه خواب بودیم... وقتی عده ای برای ریاست بر مجلس دنبال لابی و رای جمع کردن بودند و عده ای دیگر برای انتخابات 96 نقشه میکشیدند وقتی رئیس جمهور سابق در سفر انتخاباتی بود و رئیس جمهور اسبق به تماشای تئاتر رفته بود و رئیس جمهور محبوب فعلی، رجزها و فحش هایش را برای سخنرانی...
-
انتظار....
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1395 12:10
به نام خدا انتظار انتظار انتظار از انتظار سخن نگوئید که زخم قدیمی ست که بر دل دارم مرهم این زخم فقط یک چیز است، وصال پدر جان! تو نیامدی اما، من به سوی تو شتابان خواهم آمد وعده دیدار فراموش نشود! به گمانم بعد از سالها دوری مرا نشناسی عکس کودکی ام در دستانم است و در لحظه موعود من دوباره در آغوش توام باز مثل عکس کودکی ام
-
تو بیایی...
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1395 09:55
بسم رب المهدی راستش را به ما نگفتند یا لااقل همه راست را به ما نگفتند گفتند: تو که بیایی خون به پا می کنی، جوی خون به راه می اندازی واز کشته پشته می سازی وما را از ظهور تو ترساندند درست مثل اینکه حادثه ای به شیرینی تولد را کتمان کنند وتنها از درد زادن بگویند عشق تو با سرشت ما عجین شده بود وآمدنت، طبیعی ترین وشیرین...
-
شاهدان انتخابات...
شنبه 8 اسفندماه سال 1394 09:15
بچه ها مثل هر سال کنار صندوق های رای دور هم حلقه زده بودند .... اصغر، مهدی، ابراهیم، ناصر و... مهدی مثل همیشه شوخ طبعیش گل کرده بود رو به جمع کرد و گفت: " بچه ها بیاید آقایی کنید، امسال دیگر به من رای بدهید!" اصغر گفت : "ما آقایی کنیم؟! ... تو آقایی کن و اگر می توانی یکبار هم شده نامزد بشو ... ما به تو...