بسم الله پسرم اینقدر بی تابی کرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه وروجک خیلی هم کنجکاو بود و هی سوال میکرد: بابا چرا این آقا یه پا نداره؟ بابا این آقاسلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟ بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟ بابا چرااین تانکها چرخ ندارند؟ تا اینکه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا که مثل بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم . پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه ی رزمنده ها نورانین ؟! گفتم : چرا پسرم ! پرسید پس چرا این آقا هه اینقدر سیاهه ؟ منم کم نیاوردم و گفتم : باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته فهمیدی ؟ |