طنز جبهه!!!

بسم الله
پسرم اینقدر بی تابی کرد تا بالاخره برای 3 روز بردمش جبهه وروجک خیلی هم کنجکاو بود و هی سوال میکرد:
بابا چرا این آقا یه پا نداره؟
بابا این آقاسلمونی نمیره این قدر ریش داره ؟
بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه ؟
بابا چرااین تانکها چرخ ندارند؟
تا اینکه یه روز برخوردیم به یه بنده خدا که مثل
بلال حبشی سیاه بود.به شب گفته بود در نیا من هستم .
پسرم پرسید بابا مگه تو نگفتی همه ی رزمنده ها نورانین ؟!   

گفتم : چرا پسرم !  

پرسید پس چرا این آقا هه اینقدر سیاهه ؟  

منم کم نیاوردم و گفتم : باباجون اون از بس نورانی بوده صورتش سوخته فهمیدی ؟