درد داشت ولی سکوت کرد...

دیپلم گرفتن من و مهدی،مصادف شد با آغاز جنگ،بعد از مدتها روزی او را در خیابان دیدم.با دست محکم کوبیدم به پشتش!
از جا پرید و رنگش تغییر کرد...
گفتم:کجایی تو؟
چقدر کم پیدایی؟
با آن که رنگش تغییر کرده بود، لبخندی زد.
تعجب کردم که چرا رنگش عوض شد ...
بعدها از طریق دوستان مشترک فهمید طفلی از ناحیه ی پشت همانجایی که من ضربه به او زدم زخمی شده بود و با ضربه ی من درد او دوچندان شد ولی به روی خودش نیاورد..