راه او، راه من!!!

سم الله الرحمن الرحیم
خودش درسش رو رها کرده بود
رفته بود جبهه
و
مهمونی ِ تیر و ترکش رو
با جونش میزبانی کرده بود ... !

اون وقت
می گفت
تو درستو بخون ... !
این ها رو رها کن ... درس درس درس ...
نگاهش کرد : یه لحظه با یه بغض از تو ذهن عبور داد که پدر من کسیه که جبهه ی درس رو به جبهه درس واقعی ترجیح داد ؛ خودش جانباز شد ! چرا من رو منع می کنه ؟!