امیدی به قاب عکس!!
هو الرحمن
عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ … پدر نبود
ای کاش در جهان راه و رسم سفر نبود
گفتند: رفته گُل … نه … گُلی گُم … دلش گرفت
یعنی که از اجازه بابا خبر نبود
هجده بهار منتظرش بود و برنگشت
آن فصل‎های سرد که بی دردسر نبود
ای کاش نامه یا خبری، عطر چفیه‎ای
رویای دخترانه او بیشتر نبود
عکس پدر، مقابل آیینه شمعدان
آن روز، دور سفره به جز چشمِ تر نبود

عاقد دوباره گفت: وکیلم ؟ دلش شکست

یعنی به قاب عکس امیدی دگر نبود/ او گفت: با اجازه بابا بله، بله / مردی که غیر خاطره‎ای مختصر نبود!