قرب قریب

 

  اهل کشور انگلستان هستم و اسمم ونوسِ. در دانشگاه علوم پزشکی، مشغول تحصیل بودم و کاری هم، به کار همکلاسی ها و تفریحاتشان نداشتم.
  یک روز، بعد از ترک کلاس و بی توجه به بگو مگوهای دانشجویان به طرف منزل در حال حرکت بودم که صدای جوانی، رشته ی افکارم را پاره کرد:
- خانم ونوس! ببخشید. می توانم چند لحظه ای وقتتان را بگیرم. چند لحظه مکث کردم، چشمانم در نگاهش خیره مانده. در یک لحظه چندین فکر به ذهنم رسید. بیش از این سکوت را جایز ندانستم، گفتم: بفرمایید.
  با آرامش خاصی در حالی که به زبان انگلیسی هم تسلط کافی داشت گفت: من ایرانی هستم و اسمم محمد است. هر چند قصد نداشتم خارج از کشور خودم تشکیل خانواده بدهم، اما رفتار و اخلاق خوب شما، نظر من را عوض کرد. می خواستم اگر اجازه بدهید از شما خواستگاری کنم.
  خیلی جسورانه و با اقتدار خواسته اش را بی مقدمه بیان کرد، از صحبت کردنش خوشم آمد، با ادب و جسور بود. حفظ ظاهر کردم و با حالتی عادی گفتم:
- خیلی عذر می خواهم، من باید با مادرم مشورت کنم. شما هم ظاهراً پزشکی می خوانید؟!
لبخند ملیحی زد و گفت:
- بله این ترم آخر من است.
  با محمد خداحافظی کرده و از او جدا شدم. چندین بار او را در دانشگاه دیده بودم، جوان مودبی بود. قیافه ی جذابی داشت، موهای نرمی که به یک طرف شانه شده بود، و ته ریشی که معصومیت را به چهره اش هدیه می کرد. دلم بدون این که از من اجازه بگیرد، به او جواب مثبت داده بود، اما می دانستم که مادرم راضی نمی شود، من با یک خارجی ازدواج کنم. شاید اگر با او برخورد می کرد و سیمای او را می دید نظرش عوض می شد. چون این مسائل برای مادرم خیلی مهم بود.
  یکشنبه شد و رفتم کلیسا، اما مثل قبل نمی توانستم نیایش کنم، محمد مرتب و بدون اجازه در ذهنم حاضر می شد ، با این که اصلاً شناختی از او نداشتم ولی در همان گفت و گوی اول، خودش را در دلم جا داده بود.
  بی ال از کلیسا برگشتم، تصمیم خود را گرفته بودم، باید مادرم را در جریان می گذاشتم. به در خانه رسیدم، کلید را از کیفم درآوردم و در باز کردم، مادرم خیاطی می کرد، با مهربانی کنارش نشستم، و شروع به صحبت کردم.

 

-         مادر! یک دکتر ایرانی که در دانشگاه ما درس می خواند از من خواستگاری کرده، نمی دانم به او چه جوابی بدهم. از شما خواهش می کنم الآن چیزی نگویید و اجازه بدهید من یک روز او را برای ناهار دعوت کنم تا با همدیگر آشنا بشویم، بعد نظرتان را بگویید.
از جا خوردن مادرم متوجه شدم که نباید قضیه را این قدر بی مقدمه مطرح می کردم، اما خوب خودش را کنترل کرد و با این که می دانستم حتی فکر جدایی من، او را اذیت می کند با حالتی نگران گفت:
- خوب است، اما تو خودت بزرگ شده ای و یک سال دیگر هم تحصیلت تمام می شود، بهتر است خودت برای زندگی ات تصمیم بگیری.
  فردای آن روز، از محمد دعوت کردم که برای آشنایی بیشتر، ناهار، به منزل ما بیاید، او هم با کمال میل قبول کرد.

در راه خانه با همان جسارتی که درخواستش را گفته بود سر صحبت را باز کرد. وقتی با او حرف می زدم صدای تپش قلبم شنیده می شد. چیزی نمانده بود که هر چه در دلم مخفی کرده بودم را فاش کنم و بگویم که مطمئن باش جواب مثبت است.
  مادرم با نگاه اول، از محمد خوشش آمد و وقتی نظرش را پرسیدم، گفت: من حرفی ندارم اما آقای دکتر می خواهند شما را به ایران ببرند یا همین جا می مانید؟
  محمد خیلی صمیمانه به مادرم گفت:
- با اجازه شما، به ایران می رویم ولی حتماً به شما سر می زنیم و شما را تنها نمی گذاریم.

  بعد از تمام شدن مهمانی، من محمد را تا قسمتی از خیابان همراهی کردم. در این فاصله برای آشنایی بیشتر با هم صحبت می کردیم و من در خیالاتم، خود را در سایه ی حمایت مرد آرزوهایم می دیدم که ناگهان محمد ایستاد، و پرده ی خیالم را پاره کرد؛ رو به من کرد و گفت:
  ببخشید خانم ونوس! مطلب مهمی هست که باید برای شما توضیح دهم. همان طور که می دانید من مسلمانم و مذهبم نیز تشیع است و با احترامی که برای دین و پیامبر شما حضرت مسیح علیه السلام قائل هستم، باید بگویم که دین من اجازه نمی دهد که با شما ازدواج کنم، مگر این که شما هم مسلمان شوید. البته همان طور که گفتم: دین ما، مسیحیت را به رسمیت شناخته و در کتاب آسمانی ما قران، سوره ای به اسم مریم سلام الله علیها آمده، اما خداوند، اسلام را به عنوان کامل ترین دین معرفی نموه است.
  محمد آن قدر منطقی و زیبا صحبت می کرد که اصلاً راضی نمی شدم بدون فکر به او جواب منفی بدهم؛ ولی او بر حساس ترین پذیرفته هایم انگشت گذاشته بود.
  او ادامه داد: شرط ازدواج ما، شیعه شدن شماست و البته من از شما نمی خواهم که چشم و گوش بسته، دین من را قبول کنید، بلکه از شما تقاضا دارم که تحقیقی روی مکتب اسلام و مذهب تشیع داشته باشید، آن وقت اگر پذیرفتید و اسلام آوردید، می توانیم زندگی مشترک خوبی را شروع کنیم.
  تصمیم گرفتم روی اسلام و مکتب تشیع مطالعاتی داشته باشم. البته رفتار خوب محمد که از دین او سرچشمه می گرفت، مرا به این تصمیم وادار کرد. وقتی از محمد راهنمایی خواستم. چند جلد کتاب برایم تهیه کرد و من با علاقه آن ها را مطالعه می کردم و هر جا به مشکلی بر می خوردم آن را در دانشگاه با محمد، درمیان می گذاشتم و او با حوصله و متانت، جوابم را می داد، البته بعضی مسائل بود که برای آن ها مهلت می خواست و دو سه روز بعد، جوابش را می آورد.
  مثلاً در یک کتابی خواندم که یشوایان شیعه 12 نفر هستند، بعد هم توضیحی کوتاه در مورد هر یک از آن پیشوایان آورده بود.

سوالاتی برایم پیش آمد و خیلی ذهنم را مشغول کرد؛ هر چه فکر و مطالعه می کردم به جایی نمی رسیدم تا این که روز بعد، در دانشگاه سوالات را با محمد مطرح می کردم.
  - آقای محمد! شما می گویید: شیعه دوازده امام دارد، اصلاً چرا امام، مگر پیامبر شما به عنوان آخرین پیامبر نبود؟ دیگر چه نیازی به امام بود؟
  محمد در حالی که مرا دعوت می کرد تا با هم روی صندلی های کنار فضای سبز بنشینیم، گفت:
- ببینید، خانم ونوس، همان طوری که حضرت مسیح علیه السلام برای تبلیغ دین خودش، دوزاده نفر را به نام حواریون داشتند، پیامبر ما هم برای این که مردم بعد از ایشان، منحرف نشوند، دوزاده امام و پیشوا برای مردم انتخاب کردند.

-         این درست است، ولی چگونه می شود که امام دوزادهم این همه سال زنده باشند و عمر کنند؟

محمد نگاهی به من انداخت و گفت:

-         همنطور که می دانید امروزه در پزشکی ثابت شده، عمر انسان 70 یا 80 سال نیست، بلکه تمام اعضای بدن انسان، برای یک زندگی طولانی ساخته شده است و علت اصلی مرگ، اختلاتی است که در اعضای بدن رخ می دهد.
 در گذشته، بعضی از دانشمندان عقیده به وجود یک سیستم عمر طبیعی در موجودات زنده داشتند، مثلاً پاولوف عقیده داشت عمر طبیعی انسان 100 سال است ولی بیکن، فیلسوف و دانشمند هموطن شما (انگلیس) 1000 سال برای عمر طبیعی انسان، معین کرده است.
  ولی این عقیده هم از طرف فیزیولوژیست های امروز درهم شکسته شد، و این که انسان یک عمر طبیعی ثابت داشته باشد، نیز باطل شد.
  به گفته ی پروفسور اسمیس، استاد دانشگاه کلمبیا: همان گونه که سرانجام دیوار صوتی شکسته شده و وسایل نقلیه ای با سرعتی مافوق صوت بوجود آمد، یک روز دیوار سن انسانی شکسته خواهد شد و از آنچه تا کنون دیده ایم فراتر خواهد رفت.
  از طرفی، وقتی خداوند امری را بخواهد، کسی نمی تواند مانع آن شود.

-         ببخشید آقای محمد! این سوال هم برایم یش آمده که چطور می شود که یک بچه ی پنج ساله، امام بشود؟

-         خوب! مگر حضرت عیسی علیه السلام در گهواره سخن نگفت و به مقام پیامبری نرسید. در این مورد هم خداوند اراده کرد تا یک کودک پنج ساله امام شود. این ها همه قدرت نامحدود خدا را می رساند.
امامت منصبی است الهی، هیچ فرقی نمی کند که این منصب به مردی چهل ساله برسد یا به کودکی پنج ساله، بلکه خود منصب امامت است که مهم است.

-         آقا محمد! من در آن کتب خواندم که حضرت عیسی علیه السلام در زمانی که امام مهدی علیه السلام ظهور می کنند، از آسمان به زمین می آیند و پشت سر امام مهدی علیه السلام ظهور می کنند، به وی اقتدا کرده و نماز می خوانند، مگر یامبر مقامش از امام بالاتر نیست؟ چرا پیامبر ما عیسی علیه السلام پشت سر امام مهدی علیه السلام می ایستد؟

-         نمی دانم شما از کجا می گویید که مقام پیامبر بالاتر از امام است، در حالی که حضرت ابراهیم علیه السلام اول پیامبر شد و بعد از امتحانات زیادی که خداوند از ایشان گرفت، مقام امامت را به ایشان داد؛ یعنی امامت مقامی است بالاتر از پیامبری و هر پیامبری که مقام بالایی داشته، علاوه بر پیامبری به مقام امامت هم رسیده است.

-         آقا محمد، من تقریباً سوالاتم را پرسیدم، اگر خسته شدید، دیگر مطاحم شما نمی شوم.

محمد با رویی باز گفت:

-         نه، من خسته نشدم. اگر سوال دیگری هست بپرسید.

گفتم:

-         در مساله امامت با این که هر دوزاده امام علیه السلام، جانشین پیامبر علیه السلام بودند و یک هدف داشتند ولی چرا روش ها این قدر متفاوت بوده؟

مثلاً این که امام علی علیه السلام، اول، 25 سال سکوت کرده  و بعد از به خلافت رسیدن، با سه جنگ پی در پی با مخالفین به مبارزه می پردازد. از طرفی امام دوم، حسن بن علی علیه السلام با دشمنانش صح می کند و امام حسین علیه السلام با دشمن مبارزه می کند. بعد پسر امام حسین علیه السلام به عبادت و دعا رو می آورد و امام نجم و ششم به مسائل علمی و کسب دانش، اهمیت بیشتر می دادند تا امام دوزادهم که می گویید غایب هستند.
  وقتی این سوال را پرسیدم، در چهره محمد خوشحالی را احساس کردم، از این که دیده بود من واقعاض درباره اسلام و تشیع تحقیق کرده ام، در پوست خود نمی گنجید.

-         شما واقعاً ذهن آماده ای دارید و سوال خیلی خوبی به ذهنتان رسیده ببینید خانم ونوس! امامان ما هر کدامشان در زمان خاصی زندگی می کردند، شما اگر بیایی و زمان هر امامی را درست بررسی کنی و حوادث و  مسائل آن زمان را مورد نقد قرار دهی، خواهی دید در آن زمان خاص، بهترین کاری که می شد برای حفظ دین انجام گیرد، همان کاری بوده که امامان علیهم السلام انجام دادند؛ مثلاً وجود امام علی علیه السلام با این همه شجاعت و قدرت در زمانی واقع می شود که درخت دین تازه ریشه گرفته و می خواهد رشد کند، حالا اگر در این زمان خود مسلمانان با هم درگیر شوند، این ریشه از بین می رود و از دین چیزی باقی نمی ماند. پس سکوت امام علی علیه السلام بهترین کار ممکن بوده که ایشان انجام دادند. یا در زمان امام حسن علیه السلام که ایشان با معاویه، صلح می کنند، زمان ایشان طوری شد که اگر غیر صلح را انجام می دادند، تشیع در خطر بزرگی واقع می شد.
 اگر مقداری از زمان امام دوم علیه السلام، را برای شما بشکافم متوجه می شوید که جز صلح، انجام هر کاری، به صلاح اسلام نبود.
  وضع زمان امام حسین علیه السلام هم فرق می کرد؛ یعنی از زمانی که امام حسین علیه السلام به امامترسیدند و معاویه هم نمرده بود، امام حسی ن علیه السلام جنگ نکردند، ولی وقتی یزید جای پدرش معاویه نشست، به عنوان خلیفه ی مسلمین به طور آشکار کارهایی را که اسلام حرام کرده بود انجام می داد. اینجا دیگر زمان، قیام بود و امام حسین علیه السلام قیام کردند.
 حالا می بینیم که هیچ فرقی نیست. اگر امام حسن علیه السلام هم در زمان امام حسین علیه السلام بودند همین قیام با همین شکل، صورت می گرفت.
  در یک کلام باید بگویم این نشان دادن حالات متفاوت در شرایط مختلف، نشانه ی حیات و زنده بودن دین است. موجود زنده این ویژگی را دارد که در مقابل وضعیت های مختلف از خود عکس العمل های متفوات نشان می دهد ولی موجود بی جان هیچ عکس العملی از خود نشان نمی دهد، به همین دلیل دین ما، دین زندگی و حیات است و در هر شرایطی با حفظ اصول، جواب حرف برای گفتن دارد.

-         متشکرم، جواب خوبی دادید.
  جواب ها را که می شنیدم وجد و شادابی خاصی در خودم احساس می کردم و به محمد غبطه می خوردم؛ در دلم می گفتم: خوشا به حال محمد، چه امامان خوبی دارد و چقدر این بزرگواران را می شناسد. حتی حاضر است برای آن ها هرکاری را انجام بدهد.
 محمد در انگلیس، خیلی راحت می توانست دنبال خوشگذرانی برود، اما او اصلاً اهل این برنامه ها نبود و خیلی مقید به برنامه های مذهبی خودش بود و این پایبند بودن او از چیزهایی بود که مرا بیشتر شیفته ی اسلام و تشیع می کرد.
  در حقیقت، رفتار خوب محمد مرا مسلمان و شیعه نمود. هر چند مطالعه ی آن کتاب ها هم خیلی مفید و موثر بود. بعد از طی این مراحل، تصمیم به شیعه شدن گرفتم.ترس وجودم، را رها نمی کرد، تصور اینکه حجاب داشته باشم و عکس العمل دانشجویان چگونه است، خیلی برایم سخت بود. ساعات زیادی را در خانه به آینده ی این کار فکر کردم و از خدا خواستم که به من نیرو بدهد تا بتوانم به دین واقعی او پایبند باشم.
  گریه می کردم و با همان حالت، پارچه ی زیبایی را که مادرم برایم خریده بود به سرم انداختم و مدتی برای امتحان در خانه با حجاب اسلامی راه رفتم. فردای آن روز در حالی که حجاب داشتم پا به خیابان گذاشتم فکر می کردم همه دارند مرا نگاه می کنند، از ترس به کسی نگاه نمی کردم تا به خیابان دانشگاه رسیدم. خودم را دلداری می دادم:
  تو باید محکم باشی، اگر همه ی دانشگاه هم تو را مسخره کنند، نباید ناراحت شوی، باید بدانی، این کار یعنی شروع یک زندگی زیبا،  و زیبا زندگی کردن مشکلاتی دارد.
  مقداری آرام شدم،تا به داخل دانشگاه رفتم، محمد که در حیاط دانشگاه بود به استقبالم آمد.
  تا به او سلام کردم، با قطره ای از اشک که بی صدا روی گونه اش می غلتید، جواب سلامم را داد، او خیلی با محبت بود.
  من با جان و دل، اسلام و تشیع را قبول کردم و با تمام وجود محمد را دوست داشتم. به همین دلیل راضی شدم بعد از اتمام تحصیل، از وطنم دل بکنم و همراه او راهی ایران شوم.
  بعد از مسلمان شدنم، باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می خواندم و تحقیق می کردم، به خصوص در مورد امام مهدی علیه السلام.
  در همان زمان که تحقیق می کردم، مساله طول عمر ایشان هنوز برایم حل نشده بود و در این مورد با اینکه محمد توضیحات خوبی داده بود به یقین نرسیده بودم.
  در ایران با محمد در بیمارستانی مشغول کار شدیم و زندگی خیلی خوبی داشتیم، از هر لحاظ راضی بودم. پدر و مادر محمد خیلی مرا دوست داشتند و با  من مهربان بودند تا من احساس غریبی نکنم.
  فارسی را هم، کم و بیش یاد گرفته، به شعرهای فارسی علاقه مند شده بودم. بعد از شیعه شدنم، محمد اسم نرگس را برای من انتخاب کرده بود و می گفت: این اسم مادر امام زمان علیه السلام است. من هم خیلی از این اسم راضی بودم.
  یک روز محمد به خانه آمد و در حالی که یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به دست داشت، گفت:

-         یک خبر خوش.
  با خوشحالی طرفش رفتم. جعبه شیرینی و گل را از دستش گرفتم و گفتم:

-         چه شده که این اندازه خوشحالی؟
با شوق عجیبی جواب داد:

-         برای حج، اسممان درآمده، باید آماده سفر شویم.
بعد هم با خودش زمزمه می کرد:
نتیجه تصویری برای احرام در کعبه

کعبه خود سنگ نشان است که ره گم نشود         حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
  خیلی شوق رفتن به قبرستان بقیع را داشت. به حالات معنوی محمد، محمد، به نماز شب هایش، به زیارت عاشورا خواندنش و به دعای عهدهایش بعد از هر نماز صبح، غبطه می خوردم.
  موعد مقرر فرا رسید و ما عازم خانه ی خدا شدیم. اول به مدینه رفتیم و چند روزی در مدینه بودیم. وقتی به زیارت قبرستان بقیع می رفتم، قلبم به شدت، گرم می شد و احساس عجیبی به من دست می داد و ین اشک بود که بی اختیار جاری می شد و صورتم را، شست و شو می داد.
  اشکی که حاضر نبودم آن را با تمام دنیا عوض کنم.
محمد هم با خواندن شعرهای جانسوز و زیبا محبتم را به اهل بیت علیهم السلام بیشتر نمایان می کرد.
یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم       گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم
چشم انتظارم مهدی بیاید                  تا تربتت را پیدا نماید
  با یک حالی از مدینه خارج شدیم، دلمان دو نیم شده بود، نیمی پشت پنجره های بقیع جامانده بود و نیمی جلوتر از خودمان به اشتیاق خانه ی خدا، لباس سفید احرام پوشیده، به مکه شتافته بود و این تنها بدن ما بود که مجبور بود تا رسیدن به مقصود، مسیر مدینه تا مکه را طی کند.
  برای اولین بار بود که خانه ی خدا را از نزدیک می دیدم. حالات خوشی داشتم، با لباسی که خدایی بود و اصلاً بوی دنیا نداشت، احساس می کردم به خودم، به آسمان به فرشته ها و حتی به خدا نزدیک شده ام.
با محمد همراه بودم و اعمالم را با او به جا می آوردم. حال عجیبی داشت و مدام چشمانش خیس و قلبش گرم از محبت بود.
  با شعرهایی که می خواند، این محبت را به قلب من هم، منتقل می کرد. همینطور که راه می رفتیم و لباس احرام به تن کرده بودیم زمزمه می کرد:
شاها عجب از عشق خود دیوانه ام کردی       با هر که بودم آشنا، بیگانه ام کردی
آتش زدی بر خرمن جان من مسکین          تا یش شمع روی خود پروانه ام کردی
  با هم برای رمی جمرات رفتیم، اما یک دفعه احساس کردم که تنها شدم، هر چقدر توان داشتم، محمد را صدا زدم ولی خبری نشد، جایی را بلد نبودم.

با آن اضطرابی که داشتم فارسی را هم درست نمی توانستم صحبت کنم و از هر کس به انگلیسی می پرسیدم، کسی چیزی نمی فهمید. خیلی احساس غربت می کردم. خسته شدم و رفتم گوشه ای نشستم، افکار بی خودی به سراغم آمده بود، در همین افکار بودم که آقایی با لباس احرام در مقابلم ایستاد. توجهی نکردم، او با زبان انگلیسی گفت: پاشو برویم رمی جمرات را انجام بده که الآن وقت می گذرد.
  بدون اینکه چیزی بپرسم، بی اختیار، دنبال ایشان راه افتادم، اصلاً فراموش کرده بودم که گم شده ام؛ اشتیاقم برای انجام اعمال حج بیشتر شده بود، آرامش، تمام وجودم را فراگرفته بود. اعتماد عجیبی به آن آقا کرده بودم، بوی عطر عجیبی به مشام می خورد، که در آن فضا معنویت خاصی داشت. در آن شلوغی هیچ کس مزاحم من نشد و به راحتی توانسم رمی جمرات را انجام دهم. بعد از اعمال، آن آقا به سمتی رفت به دنبالش راه افتادم تا این که خیمه ی خودمان را دیدم، تازه به یاد آوردم که من گم شده بودم. خیلی خوشحل شدم به زبان انگلیسی از او تشکر کردم و گفتم: شما مرا نجات دادید واقعاً نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم، با بیانی فصیح و آرام گفت: « نیازی به تشکر نیست، وظیفه ی ماست که به محبان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما شک نکن و سلام مرا هم به دکتر برسان.»
  وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار خیمه، روی زمین نشسته ام و بی اختیار اشک می ریزم.
محمد سراسیمه از راه رسید:

-         نرگس!! معلوم هست کجایی، می دانی چقدر دنبالت گشتم، حالا چرا گریه می کنی؟

-         محمد من گم شدم. یک آقایی هم مرا به خیمه رساند، حالا که فکرش را می کنم یادم می آید که چه چهره ی نورانی و با معنویتی داشت.
محمد، حال عجیبی دارم، احساس می کنم، فرصت بزرگی را از دست دادم.
محمد با آشفتگی گفت:
معلوم است چه می گویی؟

-         بله معلوم است، آن آقا فرمود: دیگر در طول عمر ما شک نکن، به شما هم سلام رساند.

-         محمد ناباورانه پرسید: کدام آقا به من سلام رساند، من که اینجا آشنایی ندارم.
  در حالی که حزن عجیبی بر دلم سنگینی می کرد و اشک پهنای صورتم را فرا گرفته بود و روی خاک ها نشسته بودم، گفت:

-         چرا محمد، در این سرزمین همه یک آشنا دارند که به دادشان می رسد، هیچ کس نمی دانست که من در طول عمر امام مهدی علیه السلام شک دارم و آن آقا فرمود: در طول عمر ما شک نکن.
محمد! به خدا، آن آقا، همین جا ایستاده بودند و فرمودند ما به محبان خود، رسیدگی می کنیم.
  محمد دیگر در حال خودش نبود، همان جا روی زمین نشست و این دانه های اشک بود که غم فراقش را نمایان می کرد و با آن نوای جان سوزش، مثل همیشه شعر می خواند:
به خیال خال رویت، شده طی بساط عمرم    نظری به حال زارم که تو منجی جهانی
زچه رو شبی به سویم، نظری نمی نمایی      به برم نمی نشینی، به برت نمی نشانی
تو که واقفی زحال دال زار ناتوانم               چه شود اگر نمایی نظری به ناتوانی