برف همه جا را سفید پوش کرده بود، سوز سرما تا مغز استخوان فرو می رفت. هیچ اثری از آدمیزاد نبود، کامیون اصغر آقا هم از برف سفید شده بود.
با
عصبانیت، کاپوت ماشین را بست و در حالی که به کاظم شاگردش بد و بیراه می گفت، سوار
ماشین شد، در را محکم بست و شیشه ها را هم بالا کشید و با مالیدن دست ها به همدیگر
خودش را گرم می کرد.
پتو را از پشت صندلی برداشت و کشید روی دوشش . از دست کاظم خیلی ناراحت
بود، همین طور بد و بیراه نثار او می کرد. فلاسک چای را برداشت تا در آن سرما با
خوردن چای خودش را گرم کند، خیلی کلافه بود، لیوان تا نصفه پر شد، یک لعنتی هم
نثار فلاسک کرد و بعد از خوردن همان نصفه چای، سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و به
یاد حرف های کاظم افتاد.
- «اصغر آقا! شرمنده ام، من نمی توانم همراه شما بساسم.»
- « بی خود می کنی، مگر شهر هرته که هر وقت خواستی بیایی و هر وقت خواستی
نیایی.»
کاظم در حالی که رنگش زرد شده بود خیلی آهسته و با صدای لرزان گفت: « به
خدا خیلی دلم می خواهد بیایم ولی این هفته عروسی خواهرم هست و او هم جز من کسی را
ندارد و همه ی کارهای عروسی هم روی دوش من افتاد.»
اصغر آقا با یک نگاه تند، رویش را از کاظم برگرداند و در حالی که شت به
کاظم راه می رفت، گفت: به جهنم! نیا، من هم دو برابر از حقوقت کم می کنم، حالا هم
تا من می روم خانه خدا خداحافظی کنم، گریس کاری ماشین را تمام کن.
با اخم و تخم، پارکینگ را به سمت خانه ترک کرد، در راه سختی سفر بدون شاگرد
فکر می کرد و در دلش به کاظم بد و بیراه می گفت. قبل از این که به خیابانی که خانه
اش در آن بود برسد، دگمه ی باز پیراهن را بست تا جلوی در و همسایه آبروداری کرده
باشد و به قول زنش – توران خانم – آبروی آن ها را تو در و همسایه نبرد.
در حالی که سبیل های بلندش را می جوید زنگ را به صدا در آورد. از داخل خانه
صدای موسیقی بلند بود، یک بار دیگر دستش را روی کلید زنگ فشار داد.
صدای زنگ توی صداها گُم بود، مجبور شد دستش را در جیب تنگ شلوارش کند و
کلید را دربیاورد. در را که باز کرد صدای موسیقی بیشتر به گوشش می خورد، در حالی
که از نیامدن کاظم، هنوز کلافه و ناراحت بود ولی صدای نوار برایش تازگی داشت با
همان حال دلخوری که پیدا کرده بود، زیر لب گفت: « این نوار از کجا آمده، مثل این
که بچه ها از خودم جلو زدند.»
وقتی وارد حال شد، کسی را ندید، خانمش داخل آشپزخانه بود و مشغول درست کردن
ناهار. اصغر آقا بدون هیچ مقدمه ای به سمت ضبط رفت و صدای نوار را کم کرد و با
حالتی همراه اعتراض به خانمش گفت: خانم! چه خبر است، چرا این قدر صدای ضبط را زیاد
کردی!؟»
« این نوار را داداش قاسم آورده، می گفت: جدید هست و هنوز در بازار پخش
نشده.»
اصغر آقا که از نیامدن کاظم خیلی دلگیر شده بود بدون این که حرفی
بزند به سمت ضبط رفت و نوار را برداشت.
« این سفر را باید تنهایی بروم، کاظم خبر مرگش نمی آید، می خواهد برود
عروسی، حداقل داخل ماشین، با این نوار سرگرم می شوم.»
توران خانم، فلاسک چای را به اصغر آقا سپرد.
اصغر آقا یک دستی روی موهای فری اش کشید و با یک یا علی بلند شد و پس از
خداحافظی، فلاسک را برداشت و رفت.
وقتی رسید کنار ماشین، کاظم کارهای ماشین را تمام کرده و روی جدول کنار
خیابان نشسته بود، تا اصغر آقا را دید بلند شد چند قدمی به استقبالش رفت و مودبانه
سلام کرد، ولی اصغر آقا بدون هیچ توجهی، سوار ماشین شد و راه افتاد. کاظم هم
دستانش را در جیبش کرد و بی حوصله به سمت خانه راهی شد، کلاهی که بر سرش گذاشته
بود تقریباً نیمی از صورتش را می پوشاند و اگر کسی او را می دید شاید نمی شناخت.
سوز سرما شروع شده بود. باد، درختان بی برگ را تکان می داد و کاظم در اندیشه خرج
عروسی، به دنبال دوستی می گشت که از او پول قرض کند.
تا چشم کار می کرد جاده بود، اصغر آقا بخاری ماشین را روشن کرده بود ولی
هوا بیش از آن سرد بود که با بخاری بشود آن را علاج کرد. از تنهایی حوصله اش سر
رفته بود، وقتی کاظم شاگردش همراه او بود، یک کمی سربه سرش می گذاشت و با شوخی و
صحبت، مشغول می شد. دستش را سمت ضبط برد و نوار جدید را داخل ضبط گذاشت تا خودش را
سرگرم کند.
به یک پارکینگ رسید، کنار زد تا لاستیک های ماشین را، وارسی کند، سوز سرما
بیشتر شده بود، یک کامیون دیگر هم، کمی جلوتر پارک کرده بود، رفت تا با یک بهانه
ای با او حرف بزند، شاگردش را دید، یاد کاظم افتاد، در دلش باز به او بد و بیراه
گفت. از شاگرد راننده پرسید: « شوفر کجاست؟»
شاگرد که در حال محکم کردن پیچ های چرخ جلو بود با دست اشاره به پشت ماشین
کرد، اصغر آقا تا رفت عقب ماشین، ناخواسته لب و لوچه اش را جمع کرد و برگشت و رفت
تا سوار ماشین بشود در حال رفتن به شاگرد راننده گفت: « این بابا انگاری مخش عیب
دارد، وسط بیابان، در این سرما، کدام آدم عاقلی، نماز می خواند و پیشانی اش را روی
سنگ می گذارد؟!»
با هر زحمتی بود به مشهد رسید، بار را خالی کرد و خیلی سریع برگشت، در فکر
مهمانی داداش فری بود. با حسابی که کرده بود دیگر وقتی برای زدن بار نداشت، اگر
باربری می رفت، معطل می شد و به مهمانی نمی رسید، از مهمانی هایی که آقا فری ترتیب
می داد خیلی خوشش می آمد، همه چی در مهمانی اش ردیف بود آن قدر شیفته ی پارتی های
داداش فری شده بود که حتی حاضر بود از کرایه برگشت صرف نظر کند.
سردی هوا بیشتر شده بود، دانه های برف آرام آرام روی شیشه ی ماشین می
افتادند. اصغر آقا که نوار را از حفظ شده بود با خواننده اش زمزمه می کرد، جاده
خلوت بود و بارش برف هر لحظه بیشتر می شد. خیلی از ماشین ها، وقتی وضع جاده را
خطرناک دیده بودند، ماشین هایشان را کنار جاده پارک کرده و منتظر بهتر شدن هوا،
مانده بودند، اما اصغر آقا با فکر این که الآن دیگر برف قطع می شود یا جلوتر، هوا
بهتر است به راهش ادامه داد. کوران برف بیشتر شده بود، بخاری ماشین، قدرت گرم کردن
داخل ماشین را نداشت، برف پاکن ها، حریف دانه های برف نمی شدند و جاده پر از برف
شده بود.
اصغر آقا خیلی آرام حرکت می کرد، در حالی که می خواست نوار را برگرداند
یکدفعه ماشین خاموش شد. « حالا بیا درستش کن، در این برف و سرما، این دیگر چه مرگش
شد.»
کلاه پشمی را روی سرش گذاشت و با برداشتن جعبه ی آچار، رفت پایین، کوران
عجیبی بود، چشم تا دو متری را نمی دید، کاپوت سرد ماشین را بالا زد. کمی ور رفت
ولی فایده نداشت.
« ای کاظم ذلیل مرده، مگر دستم بهت نرسه.»
از شدت سرما، قدرت نگه داشتن آچار را نداشت، خیلی عصبانی شده بود، همه
ی تقصیرها را انداخته بود گردن کاظم بیچاره و دائماً در حال نفرین او بود... .
و الآن در بیابان تنها و بی کس مانده بود، خودش تعریف می کرد: سرم را از
روی فرمان ماشین برداشتم، جای فرمان، روی پیشانی ام را سرخ کرده بود، برف هم چنان
می بارید، از ماشین پیاده شدم، به سختی ده قدم به جلو رفتم ولی تا چشم کار می کرد،
برف بود و سفیدی. ظاهراً جاده بسته شده بود. ترس تمام وجودم را گرفته بود، برگشتم
داخل ماشین، ناامید شده بودم، گرسنگی هم کنار سرما و خرابی ماشین مشکل تازه ای بود
که بیشتر کلافه ام می کرد. از ظهر، سه ساعت گذشته بود، آن قدر که از دست کاظم
عصبانی بودم از دست بسته شدن جاده و کوران برف عصبانی نبودم.
« ای گور به گور شده، این عروسی بخورد توی سرت، تو الآن داری می رقصی و
شادی می کنی، من دارم اینجا جان می دهم، مگر دستم بهت نرسد.»
مرگ را جلوی چشمانم می دیدم این طور که معلوم بود هنوز این برف ادامه داشت،
هیچ امیدی نداشتم، به فکر فرو رفته بودم و از عاقبت این سرما خیلی می ترسیدم. «
خدایا در این سرما با این تنهایی، راه چاره چیست؟»
راستی کاظم یک چیزهایی می گفت از قول مادرش، آره، مادر کاظم به او گفته بود
هر وقت در مخمصه و گرفتاری گیر کردی، متوسل به امام زمان علیه السلام، بشو که به
داد مردم می رسند.
با خودم گفتم ما که آبرویی پیش امام زمان نداریم، حتی نماز هم که اول شرط
مسلمانی است را نمی خوانیم، چه انتظاری است که آقا به ما نظر کنند. ما که اهل
گناهیم و قلب آلوده ای داریم، چطور می توانیم سراغ امام زمان علیه السلام برویم.
اما به ذهنم رسید، خوب است قول بدهیم به امام زمان علیه السلام که اگر من
را از این وضع نجات داد، سعی کنم نمازهایم را بخوانم و در حد توان دور و بر گناه
نروم، با کاظم هم خوش رفتاری می کنم.
در همین فکرها بودم که شخصی توجه مرا به خودش جلب کرد. « عجب راننده ی خوش
تیپی، چقدر لباس هایش مرتب و تمیزند. فکر کنم این بنده خدا هم ماشینش همین نزدیکی
ها گیر کرده توی برف ها، حالا هم دنبال کمک آمده، خیلی خوشحال شدم که حداقل از
تنهایی درآمدم. به ماشین رسید، آن قدر سرما شدید بود و دانه های برف به چشم آدم می
خورد که جرات نکردم پایین بروم. در حالی که نشسته بودم کمی شیشه را پایین کشیدم.
با چهره ای دوست داشتنی گفت: سلام آقای راننده.
با لبخند و خوشحالی گفتم: سلام علیکم! شما هم ماشینتان توی برف مانده؟
در حالی که به سمت من نگاه می کرد و روی برف ها ایستاده بود، گفت: « ماشین
شما چرا خاموش شده؟»
« نمی دانم صاحب مرده چه مرگش شده، هر چی ور رفتم روشن نشد که نشد.»
« خیر است ان شاءالله، اجازه بدهید من هم یک نگاهی به موتور ماشین بیندازم،
ان شاءالله که درست می شود.»
« نه بابا، درست بشو نیست، توی این سرما هم که نمی شود آچار به دست گرفت.»
آن فرد به سمت جلوی به سمت جلوی ماشین رفت، کاپوت را بالا زد، چند لحظه ای
بیشتر نگذشته بود که اشاره کرد استارت بزن. از مهربانی و دلسوزی اش خیلی خوشم آمده
بود، آخر مهربانی بود، وقتی صحبت می کرد لبخند از چهره اش پاک نمی شد. به محض
استارت زدن، ماشین روشن شد، باورم نمی شد، با خودم گفتم: الآن یک ریپ می زند و باز
خاموش می شود. ولی وقتی دیدم که ماشین خوب گاز می خورد، یک هورایی در دلم کشیدم و
با دست محکم زدم روی فرمان ماشین و از اعماق وجود خوشحال شدم.
کاپوت را که پایین زد، آمد سمت من، از همان پایین روبه من کرد و گفت ان
شاءالله دیگر مشکلی پیدا نمی کنید اگر کاری ندارید من باید بروم.
قیافه ی حق به جانب به خودم گرفتم و گفتم:« من الآن می روم جلوتر می مانم
در برف ها، راه هم که بسته شده.»
با لبخندی که قیافه اش را زیباتر می کرد جواب داد: « ماشین شما دیگر در راه
نمی ماند.»
آن قدر زیبا و مهربان صحبت می کرد که دلم نمی آمد از او جدا شوم.
- ماشین شما کجاست؟ می خواهید کمکتان کنم.
- خیلی ممنون، نیازی به کمک نیست.
تصمیم گرفتم مقداری پول به ایشان بدهم: « س اجازه بدهید مقداری پول به شما
بدهم.»
تبسمی زد: « ما برای پول کاری را انجام نمی دهیم.
با خود گفتم عجب آدمی است، نه کمک می خواهد، نه پول قبول می کند، این طور
هم که نمی شود این آقا، جان مرا نجات داده است، با لحن جدی تر گفتم: « آخر این
طوری که نمی شود، شما به پول و کمک من احتیاج ندارید از طرفی هم خودتان، مهارت
کافی را دارید، اصلاً من از اینجا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بکنم چون من
راننده جوانمردی هستم باید زحمت شما را جبران کنم.»
با همان تبسم شیرینش گفت: فرق راننده ی جوانمرد با نامرد چیست؟
از سوالش جا خوردم، روی صندلی ماشین جابه جا شدم و گفتم: « خودت راننده ای،
بهتر می دانی، اگر کسی خدمتی به شوفر نامرد بکند، او نادیده می گیرد و می گوید
وظیفه اش بود ولی شوفر جوانمرد، تا آن خدمت را جبران نکند،وجدانش راحت نمی شود.»
با حالت مطمئنی گفت: « حالا که اصرار داری خدمتی به ما کنی به آن قولی که
دادی، عمل کن، که همین خدمت به ماست.»
تعجب کردم: « کدام قول؟»
« یکی این که از گناه فاصله بگیری و دوم این که نمازت را اول وقت بخوانی.»
تعجبم بیشتر شد، گیج شده بودم، این آقا از کجا خبر دارد. تا به خودم آمدم و
از ماشین پیاده شدم، دیدم کسی نیست. فکر کردم همه ی این ها را در خواب دیده ام ولی
صدای روشن بودن ماشین مرا به خودم آورد، فهمیدم همان توسلی که به امام زمان علیه
السلام پیدا کردم کار ساز شده. بی اختیار از ماشین پایین پریدم، هنوز کوران برف
ادامه داشت، دانه های برف با شدت به چشمانم می خورد، دستانم را بالای چشمانم
گذاشتم و به سمت جلو حرکت کردم تا بلکه نشانی از آن آقا پیدا کنم، ولی هیچ خبری
نبود، هر چه صدا زدم: آقا، آقای محترم! جوابی نشنیدم. بلند صدا کردم، داد کشیدم،
گریه کردم، فایده ای نداشت. با خستگی برگشتم داخل ماشین، موتور ماشین در حال کار
کردن بود، هنوز هم مطمئن نبودم در این برف ها ماشین حر کت کند، ولی با کمال تعجب،
تا دنده را جا زدم، ماشین آرام آرام شروع به حرکت کرد، بی اختیار گریه می کردم آن
قدر شیفته ی صحبت های او شده بودم که در آن لحظات با این که شیشه ماشین پایین بود،
متوجه کوران و هوای سرد نشدم، هنوز پنج دقیقه نشده بود که از او جدا شده بودم ولی
باز دلم هوایش را کرده بود. دوست داشتم باز هم با او هم صحبت شوم.
با همان حالت گریه می گفتم: چشم آقا جان، به خدا به قولم عمل می کنم. چشم
آقاجان دیگر از گناه فاصله می گیرم، نگاه کن آقاجان از همین جا شروع می کنم، دستم
را بردم طرف داشبرت و تمام نوار ترانه ها را بیرون ریختم.
ماشین همین طور آرام روی برف ها راه می رفت و اصلاً زیادی برف ها و شدت
کوران، مانع حرکت ماشین نمی شدند. وقتی یاد لطف و مهربانی آقا می افتادم بیشتر از
قبل، شرمنده می شدم که چقدر بزرگواری کردند که به من روسیاه نظری انداختند.
از آقا خواستم که کمکم کند، چرا که می دانستم این تغییر 180 درجه ای در
زندگی ام، مشکلات زیادی را در پی خواهد داشت.
ساعت ها طی شد، برف قطع شده بود، ابرها آرام آرام در حال حرکت بودند،
نورهای کم رمق دم غروب، برای آخرین بار زمین را نگاه می کردند ولی بهار زندگی من
تازه دمیده بود.
به یک قهوه خانه رسیدم به یادم افتاد که باید نماز بخوانم، خیلی بلد نبودم،
در بچگی چند بار نماز خوانده بودم. رفتم کنار شیر آب، خیلی مواظب بودم کسی نبیند
که چگونه وضو می گیرم، وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست، سریع وضو گرفتم، رفتم
سمت نماز خانه، مهر را برداشتم از این که می دیدم، کسی در آنجا نیست، خوشحال بودم،
چیزهایی را که از نماز بد بودم سریع خواندم، ولی تصمیم جدی گرفته بودم که به محض
رسیدن به خانه، بروم و خوب یاد بگیرم.
بعد از خوردن عصرانه که جای ناهار هم حسب می شد، راهی خانه شدم. بعد از
ساعت ها رانندگی به خانه رسیدم، در راه خیلی فکر می کردم به کارهای اشتباه گذشته،
به تک زدن هایم از بار مردم، به بی رحمی هایی که سر کاظم آورده بودم و ... خیلی هم
به آینده فکر می کردم که چه کنم و چه مسیری را انتخاب کنم تا به قولم عمل کرده
باشم.
داخل خانه شدم، دخترم نسترن از مدرسه برگشته بود، از دیدنش خیلی خوشحال
شدم، احساس می کردم بیشتر از قبل دوستش دارم، او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. پیش
خودم گفتم: ای کاش! هدیه ای برایش گرفته بودم تا بیشتر خوشحال می شد.
توران هم به استقبالم آمد، خیلی خسته بودم. بعد از احوال پرسی به او گفتم:
« خانم! سعید کجاست؟»
سعید پسر بزرگم بود که در کلاس دوم دبیرستان درس می خواند، نسترن هم کلاس
سوم ابتدایی بود.
- هنوز از مدرسه نیامده، دیگر باید پیدایش شود.
رفتم حمام، در این سرما، یک دوش آب گرم می توانست حالم را جا بیاورد. زیر
دوش حمام، خیلی کر کردم که چگونه به خانم و بچه هایم جریان را بگویم، در همین فکر
ها بودم که صدای بلند نوار ترانه مرا به خود آورد و تصمیم گرفتم همین امشب با
خانواده ام صحبت کنم.
بعد از خوردن شام، وقتی خانم سینی چای را آورد، بچه ها را هم صدا کردم و
دور هم نشستیم و من شروع کردم به گفتن جریان از اول تا آخرش.
همگی با یک حالت تعجبی به من نگاه می کردند و بهت زده شده بودند ادامه
دادم: « توران خانم! اگر شما می خواهی مثل قبل با آن دسته از اقوامت که مقید
نیستند، ارتباط داشته باشی باید دور مرا خط بکشی.»
برخلاف تصورم، توران خیلی زود تحت تاثیر قرار گرفت و قبول کرد که کارهای
اشتباه قبل را انجام ندهد وقتی شنید که زندگی دوباره خود را مدیون چه کسی هستم و
اگر سرم برود نمی توانم زیر قولم بزنم، منقلب شد و قول همراهی به من داد.
نسترن هم با شیرین زبانی گفت: « بابا جون! من هم نمازهایم را می خوانم.»
با خوشحالی گفتم: « آفرین دختر گلم.»
همگی به سعید خیره شدیم و منتظر بودیم که حرف او را هم بشنویم، البته این
درست نبود که او هم یک دفعه مثل ما همه چیز را قبول کند، اما بالاخره سری به علامت
تایید تکان داد و گفت: « من هم سعی خودم را می کنم.»
چای سرد شده بود، توران رفت تا یک سری دیگر چای بیاورد، من هم رفتم همان
وضوی شکسته را گرفتم و نمازم را خواندم، همان طور که بلد بودم.
جالب این که، نسترن هم روسری اش را سرش کرده بود و پشت سر من نماز می
خواند.
فردا ظهر به مسجد محل رفتم، جای زیبا و با صفایی بود، اولین بار بود که
مسجد پا می گذاشتم. اگر مردم می دانستند حتماً برایم قربانی می کردند، با این حال
خیلی از اهل محل، با تعجب نگاه می کردند، البته حق داشتند. اصغر آقا کجا، اینجا
کجا، از بوی عطری که در مسجد پیچیده شده بود، یاد بوی خوش آن روز افتادم.
به هر حال در صف آخر ایستادم تا کسی عیبی از نمازم نگیرد، نماز شروع
شد. امام جماعت در رکوع بود که چند نر آمدند پشت سر من ایستادند. دیگر حواسم در
نماز نبود، فقط فکر درست خواندن نماز بودم که بلد نبودمف با جماعت رکوع و سجده می
رفتم صدای ذکرهایم را هم آرام می گفتم، الحمدلله مشکلی نبود، نماز عصر تمام شد.
مردد بودم بروم پیش حاج آقا یا نه؟ مردم در حال پراکنده شدن بودند، خیلی
نگران بودم، نکند بگوید تا حالا کجا بودی؟ اگر گفت: وقت ندارم. چه بگویم، دوم قدم
به جلو می رفتم یک قدم به عقب، که دیدم حاج آقا از جایش بلند شد که برود، قیافه ی
نسبتاً جوانی داشت، لباس ها اتو کرده و خیلی مرتب بود، ریشش انکارد شده و منظم، و
همچنین جوراب سفیدی به پا داشت، پیرمردی پیش او رفت و چیزی گفت که لبخند بر لب
هایش نقش انداخت. همین لبخندش، مرا به پیش حاج آقا برد.
« سلام علیکم حاج آقا »
در حالی که آماده ی رفتن بود، گفت: « سلام علیکم آقا، بفرمایید.»
با نگرانی در حالی که دست گرمش هنوز در دستم بود، گفتم: « حاج آقا! یک
درخواست داشتم اگر لطف کنید و قبول کنید به ما منت گذاشته اید. تبسمی زد و گفت:
« خواهش می کنم، وظیفه ی ماست، بفرمایید.»
هر دو به سمت در مسجد حرکت کردیم. در حال رفتن گفتم: راستش حاج آقا ما زیاد
اهل نماز و این چیزها نبودیم، حالا می خواهیم نمازهایمان را بخوانیم و به احکام
دین عمل کنیم، اگر شما زحمت بکشید به خانه ی ما تشریف بیاورید و به ما یاد بدهید،
خیلی ممنون می شویم.»
فکر نمی کردم این قدر از این حرف، خوشحال شود. نگاهی به من کرد و لبخند
رضایتی زد و گفت: « من در خدمتم، هر وقت بفرمایید می آیم.»
با خوشحالی گفت: « همین بعدازظهر خوب است؟»
« بله، هر چه زودتر بهتر.»
خودکار و کاغذ از جیبش در آورد و گفت: « بفرمایید.»
گفتم: « شما بفرمایید.»
خندید . گفت: « آدرس را بفرمایید بنویسم»
از حاج آقا که خداحافظی کردم، به سمت خانه ی کاظم، شاگردم راه افتادم. در
بین راه یک جعبه شیرینی گرفتم، زنگ در را که زدم، خود کاظم در را باز کرد.
بعد از سلام و احوالپرسی داخل خانه شدم، مادرش نبود، خواهرش هم دیروز رفته
بود خانه ی بخت، کاظم به آشپزخانه رفته بود تا چیزی برای پذیرایی بیاورد، خانه را
برانداز کردم، کوچک و قدیمی بود اما خیلی با صفا نشان می داد.
سینی چای را کنارم گذاشت، من هم حقوقش را بون کم و کاستی جلویش گذاشتم،
خیلی تعجب کرده بود، وقتی از او پرسیدم که نماز می خوانی یا نه، تعجبش بیشتر شد،
داشت شک می کرد که نکند سرکار گذاشتمش. با همان حالت تعجب گفت: « وقتی در خانه
هستم نماز می خوانم ولی وقتی با شما هستم نمی خوانم.» با لحن جدی گفتم:« اگر می
خواهی با من کار کنی باید قول بدهی همیشه نمازت را بخوانی، اگر قول بدهی بچه ی
خوبی باشی هم حقوقت را اضافه می کنم و هم یک فکرهایی برای ازدواجت دارم.»
بنده ی خدا کاظم، مات و مهبوت مانده بود و هم باشنیدن کلمه ازدواج خجالت
کشید.
از او خداحافظی کردم و به سمت خانه راه افتادم.
طبق قرار قبلی حاج آقا به خانه آمد در حالی که یک جعبه ی شیرینی هم در دست
داشت قبل از این که شروع به صحبت کند، گفتم: « حاج آقا! من راننده هستم با عرض
شرمندگی خیلی از بار مردم تک زدم و برداشتم، از این بابت خیلی نگران و ناراحت هستم
نمی دانم چکار کنم که از این عذاب وجدان راحت شوم.»
حاج آقا در حالی که استکان چای را دستش گرفته بود، گفت: « اولاً خدمت شما
عرض کنم که من از این کار شما، خیلی خوشحال شدم، وقتی می بینم شما این قدر جدی در
فکر عمل کردن درست به احکام دین هستید، واقعاً خدا را شکر می کنم.»
دوماً این که شما، مطمئن باشید خداوند در این راه، حتماً شما را کمک خواهد
کرد و شما با این کارتان خیر و رحمت و برکت را به خانه تان سرازیر کرده اید و از
همه مهم تر موجبات خوشحالی و رضایت قلب حضرت بقیه الله علیه السلام را فراهم کرده
اید.»
تا حاج آقا اسم امام زمان علیه السلام را برد، قلبم به تپش افتاد، بدنم گرم
شد و دوباره همان صدایی که به من گفت به قولت عمل کن را با تمام وجودم شنیدم.
توران که چادر رنگی سرکرده بود، بعد از سلام و احوال پرسی آمد کناری نشست، تا حرف
های حاج آقا را بشنود.
حاج آقا قبل از این که احکام را شروع کنند، لحظاتی از یکی بودن خدا و
این مسائل صحبت کرد و بعد هم احکام وضو و ... .
به گفته ی حاج آقا، باید صاحبان اموالی که از بار آن ها تک زده بودم را
راضی می کردم. خوشبختانه آدرس همه را سربارنامه ها داشتم، سراغ هر کدامشان که می
رفتم وقتی می شنیدند، خوشحال می شدند و مرا تشویق می کردند و از اموالشان می
گذشتند. فقط یک نفر خیلی اذیتم کرد، وقتی به او گفتم: « خیلی ببخشید، من پارسال که
برای شما بار پتو آوردم در شمارش تقلب کردم و پنج تخته پتو را برداشتم، الآن آمدم
حلالیت بطلبم و هزینه ی آن ها را بدهم.»
با عصبانیت گفت: « خوب آقا دزده، از بارهای دیگر هم بگو.»
با شرمندگی گفتم: « من همین یک بار برای شما بار آوردم.»
صدایش را بلند کرد: « نه! داری دروغ می گویی، من خودم چندین بار شما را
دیدم که اینجا بار آوردی.»
دیدم می خواهد بی آبرویی راه بیندازد، گفتم: « حالا هر چقدر می فرمایید
بگویید من تقدیم کنم، نامرد دو برابر پول پتوها را گرفت، کلی هم بد و بیره بارمان
کرد، آخر سر هم می خواست پلیس خبر کند که سریع محل را ترک کردم.
به سراغ کاظم رفته و باری برای قزوین زدیم، ماشین که حرکت کرد نوار را از
جیبم درآوردم و داخل ضبط گذاشتم:
یارا یـــارا! گاهی دل ما را به چراغ
نگاهی روشن کن
چشم تار دل را چو مسیحا به دمیدن آهی روشن کن
بی تو برگی زردم، به هوای تو می گردم
شعری بود که درباره ی امام زمان علیه السلام خوانده شده بود.
از قزوین به همراه کاظم، باری زدیم برای شهر تبریز، نزدیک ظهر رسیدیم به
گاراژ، مدتی آنجا معطل شدیم، ظهر شده بود، چند راننده ی دیگر هم آنجا بودند، دور
هم جمع شده بودیم و از مشکلات باربری صحبت می کردیم.
یکی از آن ها گفت: حالا که معطل شدیم برویم ناهار را دور هم بخوریم. همه
موافق بودند، من گفتم: « شما بفرمایید، من نمازم را که خواندم می آیم.»
تا این حرف را زدم راننده ها به هم نگاه کردند و خندیدند.
یکی از آنها گفت: « اصغر آقا، بی خیال بابا!»
دیگری با حالت تمسخر گفت: « از کی تاحالا؟! برو قرصش را بخور خودت را راحت
کن.»
خیلی مسخره کردند، کاظم هم سیر و سرکه می جوشید ولی چیزی نمی توانست بگوید.
من هم تا آن زمان، مایل نبودم جریان را به کسی بگویم، ولی اینجا برایشان تعریف
کردم، همگی از من معذرت خواستند و قبل از این که به سراغ ناهار بروند همگی وضو
گرفته و اماده نماز شدند.
وقتی بارکش ها دیدند که تمام راننده ها در حال خواندن نماز هستند، آن هم
دست از کار کشیدند و برای خواندن نماز مهیا شدند، من و کاظم هم نمازمان را
خواندیم، نمازی که پر از عطر حضور یوسف زهرا سلام الله علیها بود.
پدری چهار تا از بچه های خودش را گذاشت توی اتاق و گفت این جا ها را مرتب کنید تا من برگردم. می خواست ببیند کی چه کار می کند.
خودش هم رفت پشت پرده .
از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.
یکی از بچه ها که گیج بود یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم .
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را.
می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد، بعد می رود چیز خوب برایش می آورد. هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که هم این جا است.
توی دلش هم گاهی می گفت اگر یک دقیقه دیر تر بیاید باز من کارهای بهتر می کنم.
آخرش آن بچه شرور همه جا را ریخت به هم. هی می ریخت به هم، هی می دید این دارد می خندد، خوشحال هم است، ناراحت نمی شود.
وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد.
او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله.
نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن.
وظایف ات را انجام بده. او می آید …
یا امام رضا! یک کاری کم که این آخرین سفر مجردی ام باشد که به پابوست می
آیم. ان شاءالله به لطف و کرم شما از مشهد که بر گشتم همه چیز حل بشود و ما جواب
بله را بگیریم.
با همین درد و دل ها سوار اتوبوس شدم. جوانی هم کنارم نشست. با سلام و
احوال پرسی گرمی که کرد، به نظرم جوان با ادبی آمد.
حدود ساعت 10 بود که راه افتادیم. برای اینکه حوصله ام سر نرود بهانه ای
برای صحبت کردن با آن جوان پیدا کردم.
- ببخشید! شما هم برای زیارت، تشریف می برید؟
کمی مکث کرد و با لبخند گفت:
- البته با اجازه ی شما به زیارت مشرف می شوم.
- می توانم اسم شما را بپرسم؟
با روی باز گفت: من امیرحسینم، شما؟
- من اسمم بهروز است.
وقتی اسمم را شنید دیگر حرفی نزد اما من ادامه دادم:
- شما دانشجو هستید؟
نگاه آرامی به من کرد و گفت:
- من درسم را تمام کرده ام و حالا به عنوان تکنسین در یک شرکت کار می کنم.
کمی ابروهایم را جمع کردم و گفتم:
- چی چی سین!؟
لبخندی زد و گفت:
- تکنسین.
- آهان ما هم یکی از این ها را در فامیلمان داریم.
خلاصه با امیرحسین خیلی گرم گرفتم، جوان باصفایی بود. ساعت از دوازده رد
شده بود که دیدم امیرحسین از جایش بلند شد و پیش آقای راننده رفت.
بعد از کمی احوال پرسی گفت:
- ببخشید اگر می شود یک جایی نگه دارید، من نمازم را بخوانم راننده لب و لوچه اش
را هم کشید و گفت:
- حالا زود است، یکی دو ساعت دیگر داخل شهر برای ناهار و نماز نگه می دارم.
امیرحسین کمی ناراحت شد و با اصرار گفت:
- نه، دو ساعت دیگر خیلی دیر است، خواهش می کنم همین کنار نگه دارید تا نمازم را
بخوانم.
راننده با عصبانیت نگاهی به امیر حسین انداخت و گفت:
- آه، عجب گیری کردیم، برو بنشین آقا، توی این بیابان مگر مجبوری؟
صبر داشته باش.
امیر حسین ول کن نبود و با هر درد سری که بود توانست راننده را راضی کند تا
چند دقیقه ای در کنار جاده توقف کند. مسافران بی خبر از ماجرا نگران شدند چون نمی
دانستند که چه اتفاقی افتاده است. می گفتند: حتماً ماشین خراب شده که در وسط
بیابان، نگه داشته است، ولی تا ماشین ایستاد امیرحسین با خوشحالی پایین رفت با یک
لیوان آب وضو گرفت، رو به همان سمتی که قبله نمایش، نشان می داد، ایستاد و نمازش
را خواند وقتی نمازش تمام شد، خاک های نشسته بر لباسش را تکاند و سوار اتوبوس شد.
همین که راننده چشمش به امیرحسین افتاد با طعنه گفت: راحت شدی؟
امیرحسن در حالی که لبخند رضایتی بر لبانش نقش بسته بود گفت:
- خدا خیرتان دهد.
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم که چرا امیرحسین این قدر روی نماز اول وقت
حساس است.
وقتی روی صندلی نشست، گفتم: قبول باشد..
- قبول حق.
طاقت نیاوردم و خیلی زود پرسیدم:
صبر می کردی موقع ناهار که نگه می داشت نمازت را هم می خواندی، چرا این همه
عجله؟
امیرحسین نفس راحتی کشید و گفت:
- راستش آقا بهروز من به کسی قول داده ام نمازم را اول وقت بخوانم به همین دلیل
حاضرم سرم برود ولی قولم نرود.
با تعجب پرسیدم:
- به چه کسی قول دادی که این قدر مهم است؟
- حالش را داری که برایت تعریف کنم؟
- با کمال میل! اما نگار راننده را دلخور کردی.
- از دلش در می آورم، مرد خوبی است.
مشتاقانه منتظر بودم تا از جریان تا از جریان قول و قرار امیرحسین با خبر شوم.
- آقا بهروز راستش را بخواهی، من مدرکم را ر کشور فرانسه گرفتم.
برایم جالب بود، با تعجب گفتم:
- اِه دمت گرم، کارت درست است بابا! ما هم یکی از فامیل هایمان خارج رفته است و
چند روز دیگر می آید. البته برای حج به عربستان رفته است.
- به سلامتی.
امیر حسین ادامه داد: در شهر پاریس، اجاره ی خانه گران بود، به همین دلیل در یکی
از دهکده های اطراف پاریس خانه ای اجاره کردم، این دهکده حدود یک ساعت با پاریس
فاصله داشت، از این دهکده هم فقط صبح ها، یک اتوبوس به پاریس می رفت و ظهر هم بر
می گشت.
در ایران از ترس مادرم، نماز می خواندم ولی در فرانسه نماز نمی خواندم و
کاری به مسائل مذهبی نداشتم، فقط درس می خواندم و به کار دیگری هم مشغول نمی شدم.
دیگر تحصیلم به پایان خود نزدیک شده بود. امتخان آخر برای گرفتن مدرک را هم در پیش
داشتم. حسابی خودم را برای آماده ی امتحان آخر کرده بودم تا این که روز امتحان فرا
رسید، صبح ساعت 6 سوار اتوبوس شدم تا 7 برسم پاریس. ساعت 8 هم امتحان داشتم. هنوز
بیست دقیقه، از حرکت اتوبوس نگذشته بود که ماشین خاموش شد و آقای راننده پایین
آمد، حدود ده دقیقه ای سرش به موتور بند بود، خبری نشد، مسافرها از ماشین پیاده
شدند، مسافرها از ماشین پیاده شدند، من هم آمدم پایین، ساعت 6:40 دقیقه شد، ولی
ماشین هم چنان خراب بود و قصد روشن شدن نداشت، دیگر داشتم دل شوره می گرفتم، هر
چقدر هم جاده را نگاه می کردم، هیچ خبری از ماشین نبود، چند نفری هم مثل من عجله
داشتند و با نگرنی در کنار جاده ایستاده و به آخر جاده نگاه می کردند.
خیلی نگران بودم، اگر به این امتحان نمی رسیدم، زحماتم هدر می رفت، شاید
یکی دو سال عقب می افتادم، دیگر از همه جا ناامید شده بودم، کنار جاده نشستم و
زانوی غم بغل گرفته، به فکر فرو رفتم کاری از دستم بر نمی آمد که یکدفعه نور امیدی
در دلم روشن شد . به یاد حرف مادرم افتادم که هنگام خداحافظی در فرودگاه ایران،
گفت: پسرم در کشور غربت هر وقت مشکلی برایت پیش آمد، امام زمان علیه السلام را
فراموش نکن.
شروع کردم به درد دل کردن با امام زمان علیه السلام آقاجان یا صاحب الزمان!
اگر اینجا به داد من برسی قول می دهم نمازم را حتماً بخوانم، آن هم اول وقت. امام
زمان! خودت به دادم برس، آقاجان در دیار غربت گیر افتاده ام.
در حال درد دل کردن با امام زمان علیه السلام بودم که راننده گفت: فایده
ندارد، درست بشو نیست باید بروم تعمیرکار بیاورم.
یکدفعه دیدم آقایی آمد به راننده گفت: شما برو استارت بزن تا من یک دستی به
موتور بزنم.
راننده گفت: آقا فایده ندارد، خیلی ور رفتم درست بشو نیست. آن آقا گفت:
حالا شما برو استارت بزن ضرر که ندارد.
آقای راننده رفت سوار ماشین شد و این آقا هم یک دستی به موتور زد که تا
راننده استارت زد، ماشین روشن شد. مسافرها هنوز مطمئن نشده بودند که ماشین درست
شده باشد. با گاز آخری که آقای راننده داد همه خوشحال شدند و من از خوشحالی، اولین
نفری بودم که سوار ماشین شدم. مسافرها هم با عجله سوار شدند. ماشین که خواست حرکت
کند، همان آقایی که ماشین را درست کرده بود، پایش را روی رکاب اتوبوس گذاشت و به
من گفت: قولت را فراموش نکنی.
گفتم: کدام قول؟
فرمود: مگر قول ندادی نمازت را اول وقت بخوانی.
این را گفت و به سمت عقب اتوبوس حرکت کرد من سریع یاد قولم به امام زمان
علیه السلام افتادم، دویدم، ببینم این آقا کیست که از قول من خبر دارد اما هیچ کس
را پشت اتوبوس ندیدم، هاج و واج مانده بودم که بوق اتوبوس من را به خود آورد، وقتی
به خودم آمدم دیدم چشم هایم پر از اشک و قلبم پر از محبت اوست.
الحمدلله به خوبی امتحان را دادم و تصمیم گرفتم هم نمازهای قضایم را بخوانم
و هم این که همیشه و در هر حال، نمازم را اول وقت بخوانم.
- پسر دمت گرم؛ یعنی تو امام زمان علیه السلام را دیدی؟ ای والله بابا!
امیر حسین آهی کشید و گفت:
- نمی دانم امام زمان بود یا نه، اما هر که بود از قول و قرار من خبر داشت قول
دادم و روی قولم هم هستم.
در حالی که به او غطبه می خورم، گفتم:
- روحانی مسجد ما می گفت: امام زمان علیه السلام دور و نزدیک ندارند از همین جا هم
اگر کسی با صداقت و اخلاص سلام بدهد آقا جواب سلامش را می دهد، اما فکرش را بکن
امام زمان علیه السلام در اروپا هم، گره از مشکلات مردم باز می کنند.
با امام زمان! فداتون بشوم آقاجون، یک کاری کن این وصلت سر بگیرد و ما هم
سرخانه و زندگی مان برویم. آخر تا کی مجردی؟
- اِه امیرحسین چرا داری گریه می کنی؟
- چیزی نیست، ان شاهءالله خدا حاجت شما را هم بدهد؟
- ان شاءالله خدا از زبانت بشنود.
دلم زمستانی را می خواهد که گرمای وجود خورشیدی چون مهربانترین بابای عالم چون مهربانی مثل تو آقایم را می خواهد که گرمش کند
اهل کشور
انگلستان هستم و اسمم ونوسِ. در دانشگاه علوم پزشکی، مشغول تحصیل بودم و کاری هم،
به کار همکلاسی ها و تفریحاتشان نداشتم.
یک روز، بعد از ترک کلاس و بی توجه به بگو مگوهای دانشجویان به طرف منزل در
حال حرکت بودم که صدای جوانی، رشته ی افکارم را پاره کرد:
- خانم ونوس! ببخشید. می توانم چند لحظه ای وقتتان را بگیرم. چند لحظه مکث کردم،
چشمانم در نگاهش خیره مانده. در یک لحظه چندین فکر به ذهنم رسید. بیش از این سکوت
را جایز ندانستم، گفتم: بفرمایید.
با آرامش خاصی در حالی که به زبان انگلیسی هم تسلط کافی داشت گفت: من
ایرانی هستم و اسمم محمد است. هر چند قصد نداشتم خارج از کشور خودم تشکیل خانواده
بدهم، اما رفتار و اخلاق خوب شما، نظر من را عوض کرد. می خواستم اگر اجازه بدهید
از شما خواستگاری کنم.
خیلی جسورانه و با اقتدار خواسته اش را بی مقدمه بیان کرد، از صحبت کردنش
خوشم آمد، با ادب و جسور بود. حفظ ظاهر کردم و با حالتی عادی گفتم:
- خیلی عذر می خواهم، من باید با مادرم مشورت کنم. شما هم ظاهراً پزشکی می
خوانید؟!
لبخند ملیحی زد و گفت:
- بله این ترم آخر من است.
با محمد خداحافظی کرده و از او جدا شدم. چندین بار او را در دانشگاه دیده
بودم، جوان مودبی بود. قیافه ی جذابی داشت، موهای نرمی که به یک طرف شانه شده بود،
و ته ریشی که معصومیت را به چهره اش هدیه می کرد. دلم بدون این که از من اجازه
بگیرد، به او جواب مثبت داده بود، اما می دانستم که مادرم راضی نمی شود، من با یک
خارجی ازدواج کنم. شاید اگر با او برخورد می کرد و سیمای او را می دید نظرش عوض می
شد. چون این مسائل برای مادرم خیلی مهم بود.
یکشنبه شد و رفتم کلیسا، اما مثل قبل نمی توانستم نیایش کنم، محمد مرتب و
بدون اجازه در ذهنم حاضر می شد ، با این که اصلاً شناختی از او نداشتم ولی در همان
گفت و گوی اول، خودش را در دلم جا داده بود.
بی ال از کلیسا برگشتم، تصمیم خود را گرفته بودم، باید مادرم را در جریان
می گذاشتم. به در خانه رسیدم، کلید را از کیفم درآوردم و در باز کردم، مادرم خیاطی
می کرد، با مهربانی کنارش نشستم، و شروع به صحبت کردم.
-
مادر! یک دکتر ایرانی که در دانشگاه ما درس می خواند از من خواستگاری کرده، نمی
دانم به او چه جوابی بدهم. از شما خواهش می کنم الآن چیزی نگویید و اجازه بدهید من
یک روز او را برای ناهار دعوت کنم تا با همدیگر آشنا بشویم، بعد نظرتان را بگویید.
از جا خوردن مادرم متوجه شدم که نباید قضیه را این قدر بی مقدمه مطرح می کردم، اما
خوب خودش را کنترل کرد و با این که می دانستم حتی فکر جدایی من، او را اذیت می کند
با حالتی نگران گفت:
- خوب است، اما تو خودت بزرگ شده ای و یک سال دیگر هم تحصیلت تمام می شود، بهتر
است خودت برای زندگی ات تصمیم بگیری.
فردای آن روز، از محمد دعوت کردم که برای آشنایی بیشتر، ناهار، به منزل ما
بیاید، او هم با کمال میل قبول کرد.
در راه خانه با
همان جسارتی که درخواستش را گفته بود سر صحبت را باز کرد. وقتی با او حرف می زدم
صدای تپش قلبم شنیده می شد. چیزی نمانده بود که هر چه در دلم مخفی کرده بودم را
فاش کنم و بگویم که مطمئن باش جواب مثبت است.
مادرم با نگاه اول، از محمد خوشش آمد و وقتی نظرش را پرسیدم، گفت: من حرفی
ندارم اما آقای دکتر می خواهند شما را به ایران ببرند یا همین جا می مانید؟
محمد خیلی صمیمانه به مادرم گفت:
- با اجازه شما، به ایران می رویم ولی حتماً به شما سر می زنیم و شما را تنها نمی
گذاریم.
بعد از
تمام شدن مهمانی، من محمد را تا قسمتی از خیابان همراهی کردم. در این فاصله برای
آشنایی بیشتر با هم صحبت می کردیم و من در خیالاتم، خود را در سایه ی حمایت مرد
آرزوهایم می دیدم که ناگهان محمد ایستاد، و پرده ی خیالم را پاره کرد؛ رو به من
کرد و گفت:
ببخشید خانم ونوس! مطلب مهمی هست که باید برای شما توضیح دهم. همان طور که
می دانید من مسلمانم و مذهبم نیز تشیع است و با احترامی که برای دین و پیامبر شما
حضرت مسیح علیه السلام قائل هستم، باید بگویم که دین من اجازه نمی دهد که با شما
ازدواج کنم، مگر این که شما هم مسلمان شوید. البته همان طور که گفتم: دین ما،
مسیحیت را به رسمیت شناخته و در کتاب آسمانی ما قران، سوره ای به اسم مریم سلام الله
علیها آمده، اما خداوند، اسلام را به عنوان کامل ترین دین معرفی نموه است.
محمد آن قدر منطقی و زیبا صحبت می کرد که اصلاً راضی نمی شدم بدون فکر به
او جواب منفی بدهم؛ ولی او بر حساس ترین پذیرفته هایم انگشت گذاشته بود.
او ادامه داد: شرط ازدواج ما، شیعه شدن شماست و البته من از شما نمی خواهم
که چشم و گوش بسته، دین من را قبول کنید، بلکه از شما تقاضا دارم که تحقیقی روی
مکتب اسلام و مذهب تشیع داشته باشید، آن وقت اگر پذیرفتید و اسلام آوردید، می
توانیم زندگی مشترک خوبی را شروع کنیم.
تصمیم گرفتم روی اسلام و مکتب تشیع مطالعاتی داشته باشم. البته رفتار خوب
محمد که از دین او سرچشمه می گرفت، مرا به این تصمیم وادار کرد. وقتی از محمد
راهنمایی خواستم. چند جلد کتاب برایم تهیه کرد و من با علاقه آن ها را مطالعه می
کردم و هر جا به مشکلی بر می خوردم آن را در دانشگاه با محمد، درمیان می گذاشتم و
او با حوصله و متانت، جوابم را می داد، البته بعضی مسائل بود که برای آن ها مهلت
می خواست و دو سه روز بعد، جوابش را می آورد.
مثلاً در یک کتابی خواندم که یشوایان شیعه 12 نفر هستند، بعد هم توضیحی
کوتاه در مورد هر یک از آن پیشوایان آورده بود.
سوالاتی برایم
پیش آمد و خیلی ذهنم را مشغول کرد؛ هر چه فکر و مطالعه می کردم به جایی نمی رسیدم
تا این که روز بعد، در دانشگاه سوالات را با محمد مطرح می کردم.
- آقای محمد! شما می گویید: شیعه دوازده امام دارد، اصلاً چرا امام، مگر
پیامبر شما به عنوان آخرین پیامبر نبود؟ دیگر چه نیازی به امام بود؟
محمد در حالی که مرا دعوت می کرد تا با هم روی صندلی های کنار فضای سبز
بنشینیم، گفت:
- ببینید، خانم ونوس، همان طوری که حضرت مسیح علیه السلام برای تبلیغ دین خودش،
دوزاده نفر را به نام حواریون داشتند، پیامبر ما هم برای این که مردم بعد از
ایشان، منحرف نشوند، دوزاده امام و پیشوا برای مردم انتخاب کردند.
- این درست است، ولی چگونه می شود که امام دوزادهم این همه سال زنده باشند و عمر کنند؟
محمد نگاهی به من انداخت و گفت:
-
همنطور که می دانید امروزه در پزشکی ثابت شده، عمر انسان 70 یا 80 سال نیست، بلکه
تمام اعضای بدن انسان، برای یک زندگی طولانی ساخته شده است و علت اصلی مرگ،
اختلاتی است که در اعضای بدن رخ می دهد.
در گذشته، بعضی از دانشمندان عقیده به وجود یک سیستم عمر طبیعی در موجودات
زنده داشتند، مثلاً پاولوف عقیده داشت عمر طبیعی انسان 100 سال است ولی بیکن،
فیلسوف و دانشمند هموطن شما (انگلیس) 1000 سال برای عمر طبیعی انسان، معین کرده
است.
ولی این عقیده هم از طرف فیزیولوژیست های امروز درهم شکسته شد، و این که
انسان یک عمر طبیعی ثابت داشته باشد، نیز باطل شد.
به گفته ی پروفسور اسمیس، استاد دانشگاه کلمبیا: همان گونه که سرانجام
دیوار صوتی شکسته شده و وسایل نقلیه ای با سرعتی مافوق صوت بوجود آمد، یک روز
دیوار سن انسانی شکسته خواهد شد و از آنچه تا کنون دیده ایم فراتر خواهد رفت.
از طرفی، وقتی خداوند امری را بخواهد، کسی نمی تواند مانع آن شود.
- ببخشید آقای محمد! این سوال هم برایم یش آمده که چطور می شود که یک بچه ی پنج ساله، امام بشود؟
-
خوب! مگر حضرت عیسی علیه السلام در گهواره سخن نگفت و به مقام پیامبری نرسید. در
این مورد هم خداوند اراده کرد تا یک کودک پنج ساله امام شود. این ها همه قدرت
نامحدود خدا را می رساند.
امامت منصبی است الهی، هیچ فرقی نمی کند که این منصب به مردی چهل ساله برسد یا به
کودکی پنج ساله، بلکه خود منصب امامت است که مهم است.
- آقا محمد! من در آن کتب خواندم که حضرت عیسی علیه السلام در زمانی که امام مهدی علیه السلام ظهور می کنند، از آسمان به زمین می آیند و پشت سر امام مهدی علیه السلام ظهور می کنند، به وی اقتدا کرده و نماز می خوانند، مگر یامبر مقامش از امام بالاتر نیست؟ چرا پیامبر ما عیسی علیه السلام پشت سر امام مهدی علیه السلام می ایستد؟
- نمی دانم شما از کجا می گویید که مقام پیامبر بالاتر از امام است، در حالی که حضرت ابراهیم علیه السلام اول پیامبر شد و بعد از امتحانات زیادی که خداوند از ایشان گرفت، مقام امامت را به ایشان داد؛ یعنی امامت مقامی است بالاتر از پیامبری و هر پیامبری که مقام بالایی داشته، علاوه بر پیامبری به مقام امامت هم رسیده است.
- آقا محمد، من تقریباً سوالاتم را پرسیدم، اگر خسته شدید، دیگر مطاحم شما نمی شوم.
محمد با رویی باز گفت:
- نه، من خسته نشدم. اگر سوال دیگری هست بپرسید.
گفتم:
- در مساله امامت با این که هر دوزاده امام علیه السلام، جانشین پیامبر علیه السلام بودند و یک هدف داشتند ولی چرا روش ها این قدر متفاوت بوده؟
مثلاً این که
امام علی علیه السلام، اول، 25 سال سکوت کرده و بعد از به خلافت رسیدن، با
سه جنگ پی در پی با مخالفین به مبارزه می پردازد. از طرفی امام دوم، حسن بن علی
علیه السلام با دشمنانش صح می کند و امام حسین علیه السلام با دشمن مبارزه می کند.
بعد پسر امام حسین علیه السلام به عبادت و دعا رو می آورد و امام نجم و ششم به
مسائل علمی و کسب دانش، اهمیت بیشتر می دادند تا امام دوزادهم که می گویید غایب
هستند.
وقتی این سوال را پرسیدم، در چهره محمد خوشحالی را احساس کردم، از این که
دیده بود من واقعاض درباره اسلام و تشیع تحقیق کرده ام، در پوست خود نمی گنجید.
-
شما واقعاً ذهن آماده ای دارید و سوال خیلی خوبی به ذهنتان رسیده ببینید خانم ونوس!
امامان ما هر کدامشان در زمان خاصی زندگی می کردند، شما اگر بیایی و زمان هر امامی
را درست بررسی کنی و حوادث و مسائل آن زمان را مورد نقد قرار دهی، خواهی دید
در آن زمان خاص، بهترین کاری که می شد برای حفظ دین انجام گیرد، همان کاری بوده که
امامان علیهم السلام انجام دادند؛ مثلاً وجود امام علی علیه السلام با این همه
شجاعت و قدرت در زمانی واقع می شود که درخت دین تازه ریشه گرفته و می خواهد رشد
کند، حالا اگر در این زمان خود مسلمانان با هم درگیر شوند، این ریشه از بین می رود
و از دین چیزی باقی نمی ماند. پس سکوت امام علی علیه السلام بهترین کار ممکن بوده
که ایشان انجام دادند. یا در زمان امام حسن علیه السلام که ایشان با معاویه، صلح
می کنند، زمان ایشان طوری شد که اگر غیر صلح را انجام می دادند، تشیع در خطر بزرگی
واقع می شد.
اگر مقداری از زمان امام دوم علیه السلام، را برای شما بشکافم متوجه می شوید
که جز صلح، انجام هر کاری، به صلاح اسلام نبود.
وضع زمان امام حسین علیه السلام هم فرق می کرد؛ یعنی از زمانی که امام حسین
علیه السلام به امامترسیدند و معاویه هم نمرده بود، امام حسی ن علیه السلام جنگ
نکردند، ولی وقتی یزید جای پدرش معاویه نشست، به عنوان خلیفه ی مسلمین به طور
آشکار کارهایی را که اسلام حرام کرده بود انجام می داد. اینجا دیگر زمان، قیام بود
و امام حسین علیه السلام قیام کردند.
حالا می بینیم که هیچ فرقی نیست. اگر امام حسن علیه السلام هم در زمان امام
حسین علیه السلام بودند همین قیام با همین شکل، صورت می گرفت.
در یک کلام باید بگویم این نشان دادن حالات متفاوت در شرایط مختلف، نشانه ی
حیات و زنده بودن دین است. موجود زنده این ویژگی را دارد که در مقابل وضعیت های
مختلف از خود عکس العمل های متفوات نشان می دهد ولی موجود بی جان هیچ عکس العملی
از خود نشان نمی دهد، به همین دلیل دین ما، دین زندگی و حیات است و در هر شرایطی
با حفظ اصول، جواب حرف برای گفتن دارد.
-
متشکرم، جواب خوبی دادید.
جواب ها را که می شنیدم وجد و شادابی خاصی در خودم احساس می کردم و به محمد
غبطه می خوردم؛ در دلم می گفتم: خوشا به حال محمد، چه امامان خوبی دارد و چقدر این
بزرگواران را می شناسد. حتی حاضر است برای آن ها هرکاری را انجام بدهد.
محمد در انگلیس، خیلی راحت می توانست دنبال خوشگذرانی برود، اما او اصلاً
اهل این برنامه ها نبود و خیلی مقید به برنامه های مذهبی خودش بود و این پایبند
بودن او از چیزهایی بود که مرا بیشتر شیفته ی اسلام و تشیع می کرد.
در حقیقت، رفتار خوب محمد مرا مسلمان و شیعه نمود. هر چند مطالعه ی آن کتاب
ها هم خیلی مفید و موثر بود. بعد از طی این مراحل، تصمیم به شیعه شدن گرفتم.ترس
وجودم، را رها نمی کرد، تصور اینکه حجاب داشته باشم و عکس العمل دانشجویان چگونه
است، خیلی برایم سخت بود. ساعات زیادی را در خانه به آینده ی این کار فکر کردم و
از خدا خواستم که به من نیرو بدهد تا بتوانم به دین واقعی او پایبند باشم.
گریه می کردم و با همان حالت، پارچه ی زیبایی را که مادرم برایم خریده بود
به سرم انداختم و مدتی برای امتحان در خانه با حجاب اسلامی راه رفتم. فردای آن روز
در حالی که حجاب داشتم پا به خیابان گذاشتم فکر می کردم همه دارند مرا نگاه می
کنند، از ترس به کسی نگاه نمی کردم تا به خیابان دانشگاه رسیدم. خودم را دلداری می
دادم:
تو باید محکم باشی، اگر همه ی دانشگاه هم تو را مسخره کنند، نباید ناراحت
شوی، باید بدانی، این کار یعنی شروع یک زندگی زیبا، و زیبا زندگی کردن
مشکلاتی دارد.
مقداری آرام شدم،تا به داخل دانشگاه رفتم، محمد که در حیاط دانشگاه بود به
استقبالم آمد.
تا به او سلام کردم، با قطره ای از اشک که بی صدا روی گونه اش می غلتید،
جواب سلامم را داد، او خیلی با محبت بود.
من با جان و دل، اسلام و تشیع را قبول کردم و با تمام وجود محمد را دوست
داشتم. به همین دلیل راضی شدم بعد از اتمام تحصیل، از وطنم دل بکنم و همراه او
راهی ایران شوم.
بعد از مسلمان شدنم، باز هم پیرامون مباحث اسلامی کتاب می خواندم و تحقیق
می کردم، به خصوص در مورد امام مهدی علیه السلام.
در همان زمان که تحقیق می کردم، مساله طول عمر ایشان هنوز برایم حل نشده
بود و در این مورد با اینکه محمد توضیحات خوبی داده بود به یقین نرسیده بودم.
در ایران با محمد در بیمارستانی مشغول کار شدیم و زندگی خیلی خوبی داشتیم،
از هر لحاظ راضی بودم. پدر و مادر محمد خیلی مرا دوست داشتند و با من مهربان
بودند تا من احساس غریبی نکنم.
فارسی را هم، کم و بیش یاد گرفته، به شعرهای فارسی علاقه مند شده بودم. بعد
از شیعه شدنم، محمد اسم نرگس را برای من انتخاب کرده بود و می گفت: این اسم مادر
امام زمان علیه السلام است. من هم خیلی از این اسم راضی بودم.
یک روز محمد به خانه آمد و در حالی که یک جعبه شیرینی و چند شاخه گل به دست
داشت، گفت:
-
یک خبر خوش.
با خوشحالی طرفش رفتم. جعبه شیرینی و گل را از دستش گرفتم و گفتم:
-
چه شده که این اندازه خوشحالی؟
با شوق عجیبی جواب داد:
-
برای حج، اسممان درآمده، باید آماده سفر شویم.
بعد هم با خودش زمزمه می کرد:
کعبه
خود سنگ نشان است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست
خیلی شوق رفتن به قبرستان بقیع را داشت. به حالات معنوی محمد، محمد، به
نماز شب هایش، به زیارت عاشورا خواندنش و به دعای عهدهایش بعد از هر نماز صبح،
غبطه می خوردم.
موعد مقرر فرا رسید و ما عازم خانه ی خدا شدیم. اول به مدینه رفتیم و چند
روزی در مدینه بودیم. وقتی به زیارت قبرستان بقیع می رفتم، قلبم به شدت، گرم می شد
و احساس عجیبی به من دست می داد و ین اشک بود که بی اختیار جاری می شد و صورتم را،
شست و شو می داد.
اشکی که حاضر نبودم آن را با تمام دنیا عوض کنم.
محمد هم با خواندن شعرهای جانسوز و زیبا محبتم را به اهل بیت علیهم السلام بیشتر
نمایان می کرد.
یا فاطمه من عقده ی دل وا نکردم گشتم ولی قبر
تو را پیدا نکردم
چشم انتظارم مهدی
بیاید
تا تربتت را پیدا نماید
با یک حالی از مدینه خارج شدیم، دلمان دو نیم شده بود، نیمی پشت پنجره های
بقیع جامانده بود و نیمی جلوتر از خودمان به اشتیاق خانه ی خدا، لباس سفید احرام
پوشیده، به مکه شتافته بود و این تنها بدن ما بود که مجبور بود تا رسیدن به مقصود،
مسیر مدینه تا مکه را طی کند.
برای اولین بار بود که خانه ی خدا را از نزدیک می دیدم. حالات خوشی داشتم،
با لباسی که خدایی بود و اصلاً بوی دنیا نداشت، احساس می کردم به خودم، به آسمان
به فرشته ها و حتی به خدا نزدیک شده ام.
با محمد همراه بودم و اعمالم را با او به جا می آوردم. حال عجیبی داشت و مدام
چشمانش خیس و قلبش گرم از محبت بود.
با شعرهایی که می خواند، این محبت را به قلب من هم، منتقل می کرد. همینطور
که راه می رفتیم و لباس احرام به تن کرده بودیم زمزمه می کرد:
شاها عجب از عشق خود دیوانه ام کردی با هر که
بودم آشنا، بیگانه ام کردی
آتش زدی بر خرمن جان من
مسکین تا یش شمع روی خود
پروانه ام کردی
با هم برای رمی جمرات رفتیم، اما یک دفعه احساس کردم که تنها شدم، هر چقدر
توان داشتم، محمد را صدا زدم ولی خبری نشد، جایی را بلد نبودم.
با آن اضطرابی
که داشتم فارسی را هم درست نمی توانستم صحبت کنم و از هر کس به انگلیسی می پرسیدم،
کسی چیزی نمی فهمید. خیلی احساس غربت می کردم. خسته شدم و رفتم گوشه ای نشستم،
افکار بی خودی به سراغم آمده بود، در همین افکار بودم که آقایی با لباس احرام در
مقابلم ایستاد. توجهی نکردم، او با زبان انگلیسی گفت: پاشو برویم رمی جمرات را
انجام بده که الآن وقت می گذرد.
بدون اینکه چیزی بپرسم، بی اختیار، دنبال ایشان راه افتادم، اصلاً فراموش
کرده بودم که گم شده ام؛ اشتیاقم برای انجام اعمال حج بیشتر شده بود، آرامش، تمام
وجودم را فراگرفته بود. اعتماد عجیبی به آن آقا کرده بودم، بوی عطر عجیبی به مشام
می خورد، که در آن فضا معنویت خاصی داشت. در آن شلوغی هیچ کس مزاحم من نشد و به
راحتی توانسم رمی جمرات را انجام دهم. بعد از اعمال، آن آقا به سمتی رفت به دنبالش
راه افتادم تا این که خیمه ی خودمان را دیدم، تازه به یاد آوردم که من گم شده
بودم. خیلی خوشحل شدم به زبان انگلیسی از او تشکر کردم و گفتم: شما مرا نجات دادید
واقعاً نمی دانم چگونه از شما تشکر کنم، با بیانی فصیح و آرام گفت: « نیازی به
تشکر نیست، وظیفه ی ماست که به محبان خویش رسیدگی کنیم. در طول عمر ما شک نکن و
سلام مرا هم به دکتر برسان.»
وقتی به خودم آمدم، دیدم کنار خیمه، روی زمین نشسته ام و بی اختیار اشک می
ریزم.
محمد سراسیمه از راه رسید:
- نرگس!! معلوم هست کجایی، می دانی چقدر دنبالت گشتم، حالا چرا گریه می کنی؟
-
محمد من گم شدم. یک آقایی هم مرا به خیمه رساند، حالا که فکرش را می کنم یادم می
آید که چه چهره ی نورانی و با معنویتی داشت.
محمد، حال عجیبی دارم، احساس می کنم، فرصت بزرگی را از دست دادم.
محمد با آشفتگی گفت:
معلوم است چه می گویی؟
- بله معلوم است، آن آقا فرمود: دیگر در طول عمر ما شک نکن، به شما هم سلام رساند.
-
محمد ناباورانه پرسید: کدام آقا به من سلام رساند، من که اینجا آشنایی ندارم.
در حالی که حزن عجیبی بر دلم سنگینی می کرد و اشک پهنای صورتم را فرا گرفته
بود و روی خاک ها نشسته بودم، گفت:
-
چرا محمد، در این سرزمین همه یک آشنا دارند که به دادشان می رسد، هیچ کس نمی دانست
که من در طول عمر امام مهدی علیه السلام شک دارم و آن آقا فرمود: در طول عمر ما شک
نکن.
محمد! به خدا، آن آقا، همین جا ایستاده بودند و فرمودند ما به محبان خود، رسیدگی
می کنیم.
محمد دیگر در حال خودش نبود، همان جا روی زمین نشست و این دانه های اشک بود
که غم فراقش را نمایان می کرد و با آن نوای جان سوزش، مثل همیشه شعر می خواند:
به خیال خال رویت، شده طی بساط عمرم نظری به حال زارم که تو
منجی جهانی
زچه رو شبی به سویم، نظری نمی نمایی به برم نمی
نشینی، به برت نمی نشانی
تو که واقفی زحال دال زار
ناتوانم
چه شود اگر نمایی نظری به ناتوانی
کلاس شروع شده بود که معلم پرسید: « بچه
ها، انتظار فرج یعنی چه؟»
هرکس چیزی می گفت تا نوبت به من رسید. گفتم: « آقا اجازه، یعنی معاد.»
معلم گفت: « معاد؟! توضیح بده ببینم منظورت چیست!» رفتم پای تخته و این چنین نوشتم:
«انتظار فرج یعنی:
معرفت امام معصوم(م)،
عشق به عدالت (ع)،
امید به آینده ای روشن(ا)،
داشتن روحیه تعهد و مسئویت پذیری(د).»
سلام
همیشه وقتی میخوای در مورد چیزی حرف بزنی سعی می کنی اطلاعاتت را درمورد اون بالا ببری که کم نیاری...
کتاب میخوای بخونی، سعی می کنی نویسنده اش آدم حسابی باشه، حرف حسابی زده باشه
سخنرانی میخوای گوش کنی سراغ هرکسی نمیری، سعی میکنی وقتت را برای گوش دادن چیزی بذاری که هم دستت پر بشه و هم وقتتا تلف نکرده باشی...
حتی وقتی میخوای یه مداحی گوش کنی دنبال یه مداح باحالی که حالتا خوب کنه...
پس خودتا خوب شناختی که برای هر کاری قبلش دنبال اطلاعات در مورد اونی...
حالا که خودتا اینقدر خوب شناختی و میدونی ارزشت چیه و برای هر کارت ارزش قائلی،حتماً خالقتم میشناسی، چون فهمیدی چه چیز با ارزشی را خلق کرده ...
همون مهربونی که کرامت انسانی را بهت هدیه داده...
ارزش بهت داده...
احترامت کرده پیش بقیه ی مخلوقات...
حالا همون مهربون قادر، یه نعمت پر ارزش دیگه بهت داده که بعد از شناختن خالقت نوبت شناخت اونه...
برای شناخت این نعمت پر ارزش باید پای صحبت خودش بشینیم...
بخاطر همین سالها قبل یکی مثل من و تو رفت پیش امام هادی علیه السلام و بجای همه ی ما سوال کرد...
اون شخص کسی نبود جز موسى بن عبد اللّه نخعى که خدمت حضرت هادى علیه السّلام عرض کرد: یابن رسول اللّه، مرا زیارتى با بلاغت تعلیم فرما که کامل باشد، تا اینکه هرگاه خواستم یکى از شما را زیارت کنم، آن را بخوانم
و ما این اتفاق زیبا را اینگونه برای شما روایت می کنیم...
آمد خدمت امام...
موقر...
متین...
آرام...
همه ی وجو بی تابش...
دست شد و نشست برسینه...
السلام علیک ...
او را یارای ایستادن نبود...
فرود آمد بر آستان حبیبش...
نمی دانم سرش را بالا گرفت... یا بالای کسی سرش را گرفت...
به هر حال...
سر به زیر آسمان...
چشم دوخت به عزیزترینِ دلش...
و با تمام نگاههای عاشقانه اش...
عرض کرد...
ای ...
ای عشق...
ای امام...
ای پدر ...
ای پناه ...
می خواهم دهان بازکنم ...
به بلندایت ...
می خواهم ...
با همه ی همه ی دلم ...
زیارتت کنم ...
می خواهم جوری بخوانمت ...
که « قلب » بچکد از دهانم ...
آمده ام گدایی ...
آمده ام واژه قرض کنم...
واژه هایی که زیر بال و پر تو مهربان شده باشند...
تا بی تابی های مرا بفهمد ...
واژه هایی که تو بزرگشان کرده باشی ...
از کودکی ...
از زمانی که یک حرف بیشتر نبوده اند...
واژه هایی که ...
دست پرورده های تو باشند...
کلماتی که ...
هر روزشان را با شکرِ در زیر سایه یِ عبایِ تو بودن شروع کنند...
واژه هایی که فقط در حوالی تو نفس بکشند...
رُک بگویم من ...
تو...
را می خواهم که بر کاغذی ماندگار شود...
رئوفا...
مرا بیاموز ...
که چگونه با این واژه های کوچک خودم دورت بگردم؟...
مرا بیاموز که چگونه به قربانت بروم؟...
فدایت شوم ...
پاسخ امام علیه السلام : السلام علیک یا اهلبیت النبوه
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
یک هفته بود کارتهای عروسی روی
میز بودند
هنوز تصمیم نگرفته بود چه
کسانی را دعوت کند
لیست مهمانها و کارهای عروسی
ذهنش را پر کرده بود
برای عروس مهم بود که چه کسانی
حتما در عروسی اش باشند
از اینکه فلانی سفر بود و به
عروسی نمی رسید خیلی خیلی دلخور بود کاش می آمد...
خیلی از کارت ها مخصوص بودند.
مثلا فلان دوست و فلان رئیس...
خودش کارتها را می برد با
همسرش! سفارش هم میکرد که حتما بیایند اگر نیایید دلخور میشوم
دلش می خواست عروسی اش بهترین باشد.
همه باشند و خوش بگذرانند، تدارک هم دیده بود
آهنگ و ارکست هم حتما باید
باشند، خوش نمی گذرد بدون آنها !!!؟
بهترین تالار شهر را آذین بسته
ام
چند تا از دوستانم که خوب
میرقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود
آخر شوخی نبود که شب عروسی بود
همان شبی که هزار شب نمی شود...!!!
همان شبی که همه به هم محرمند..!!!!
همان شبی که وقتی عروس بله
میگوید به تمام مردان شهر محرم میشود
این را از فیلم هایی که در
فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم!!!
همان شبی که فراموش میشود عالم
محضر خداست.
آهان یادم آمد. این تالار جزو
محضر خدا نیست..!! راحت باشید
اما..............
کاش امام زمانمان "عج" بود
حق پدری دارد بر ما... مگر می
شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مگر می شود شب عروسی دختر، پدر
نیاید
آخر امامان، پدر معنوی ما هستن
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود و اصلا منتظرش که هیچ، حتی به فکرش هم نبود...
اما آقا آمده بود... به تالار
که رسید سر در تالار نوشته بودند:
ورود امــــام
زمــــان"عج" اکـیــــدأ مـمـنــــوع!
دورترها ایستاد و
گفت:"دخترم عروسیت مبارک!
ولی ای کاش کاری میکردی تا من
هم می توانستم بیایم...
دخترم من همیشه سحرها برایت
دعا می کنم.... ولی...."
ولی انگار دخترک یک شب را به
همه چیز بخشیده بود
یک شب را به بهــای شکســتـــن قـلـب صاحـــب
الـزمـانـــش....
یاد یکی از دوستام افتادم
قبل از عروسیشون رفته بودن
جمکران،
کارت عروسیشو با اسم مهمان
ویژه تو مسجد گذاشته بود
یا صاحب الزمان شرمنده ایم آقاجان....
شادی روح شهدا صلوات