شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

روایت قلب من از زیارت جامعه ی کبیره

سلام

همیشه وقتی میخوای در مورد چیزی حرف بزنی سعی می کنی اطلاعاتت را درمورد اون بالا ببری که کم نیاری...

کتاب میخوای بخونی، سعی می کنی نویسنده اش آدم حسابی باشه، حرف حسابی زده باشه

سخنرانی میخوای گوش کنی سراغ هرکسی نمیری، سعی میکنی وقتت را برای گوش دادن چیزی بذاری که هم دستت پر بشه و هم وقتتا تلف نکرده باشی...

حتی وقتی میخوای یه مداحی گوش کنی دنبال یه مداح باحالی که حالتا خوب کنه...

پس خودتا خوب شناختی که برای هر کاری قبلش دنبال اطلاعات در مورد اونی...

حالا که خودتا اینقدر خوب شناختی و میدونی ارزشت چیه و برای هر کارت ارزش قائلی،حتماً خالقتم میشناسی، چون فهمیدی چه چیز با ارزشی را خلق کرده ...

همون مهربونی که کرامت انسانی را بهت هدیه داده...

ارزش بهت داده...

احترامت کرده پیش بقیه ی مخلوقات...

حالا همون مهربون قادر، یه نعمت پر ارزش دیگه بهت داده که بعد از شناختن خالقت نوبت شناخت اونه...

برای شناخت این نعمت پر ارزش باید پای صحبت خودش بشینیم...

بخاطر همین سالها قبل یکی مثل من و تو رفت پیش امام هادی علیه السلام و بجای همه ی ما سوال کرد...

اون شخص کسی نبود جز موسى بن عبد اللّه نخعى که خدمت حضرت هادى علیه السّلام عرض کرد: یابن رسول اللّه، مرا زیارتى با بلاغت تعلیم فرما که کامل باشد، تا اینکه هرگاه خواستم یکى از شما را زیارت کنم، آن را بخوانم

و ما این اتفاق زیبا را اینگونه برای شما روایت می کنیم...



آمد خدمت امام...

موقر...

متین...

آرام...

همه ی وجو بی تابش...

دست شد و نشست برسینه...

السلام علیک ...

او را یارای ایستادن نبود...

فرود آمد بر آستان حبیبش...

نمی دانم سرش را بالا گرفت... یا بالای کسی سرش را گرفت...

به هر حال...

سر به زیر آسمان...

چشم دوخت به عزیزترینِ دلش...

و با تمام نگاههای عاشقانه اش...

عرض کرد...

ای ...

ای عشق...

ای امام...

ای پدر ...

ای پناه ...

می خواهم دهان بازکنم ...

به بلندایت ...

می خواهم ...

با همه ی همه ی دلم ...

زیارتت کنم ...

می خواهم جوری بخوانمت ...

که « قلب » بچکد از دهانم ...

آمده ام گدایی ...

آمده ام واژه قرض کنم...

واژه هایی که زیر بال و پر تو مهربان شده باشند...

تا بی تابی های مرا بفهمد ...

واژه هایی که تو بزرگشان کرده باشی ...

از کودکی ...

از زمانی که یک حرف بیشتر نبوده اند...

واژه هایی که ...

دست پرورده های تو باشند...

کلماتی که ...

هر روزشان را با شکرِ در زیر سایه یِ عبایِ تو بودن شروع کنند...

واژه هایی که فقط در حوالی تو نفس بکشند...

رُک بگویم من ...

تو...

را می خواهم که بر کاغذی ماندگار شود...

رئوفا...

مرا بیاموز ...

که چگونه با این واژه های کوچک خودم دورت بگردم؟...

مرا بیاموز که چگونه به قربانت بروم؟...

فدایت شوم ...

پاسخ امام علیه السلام : السلام علیک یا اهلبیت النبوه

 

 

 

صاحب ما....

خواب بودم، خواب دیدم مرده ام

بی نهایت خسته و افسرده ام

تا میان گور رفتم دل گرفت

قبر کن سنگ لحد را گل گرفت


نتیجه تصویری برای قبر

روی من خروارها از خاک بود

وای، قبر من چه وحشتناک بود!

بالش زیر سرم از سنگ بود

غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود

هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت

سوره ی حمدی برایم خواند و رفت

خسته بودم هیچ کس یارم نشد

زان میان یک تن خریدارم نشد

نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی

ترس بود و وحشت و دلواپسی

ناله می کردم ولیکن بی جواب

تشنه بودم، در پی یک جرعه آب

آمدند از راه نزدم دو ملک

تیره شد در پیش چشمانم فلک

یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟

دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟

گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود

لرزه بر اندام من افتاده بود

هر چه کردم سعی تا گویم جواب

سدّ نطقم شد هراس و اضطراب

از سکوتم آن دو گشته خشمگین

رفت بالا گرزهای آتشین

قبر من پر گشته بود از نار و دود

بار دیگر با غضب پرسش نمود:

ای گنه کار سیه دل، بسته پر

نام اربابان خود یک یک ببر

گوئیا لب ها به هم چسبیده بود

گوش گویا نامشان نشنیده بود

نامهای خوبشان از یاد رفت

وای، سعی و زحمتم بر باد رفت

چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد

بار دیگر بر سرم فریاد کرد:

در میان عمر خود کن جستجو

کارهای نیک و زشتت را بگو

هر چه می کردم به اعمالم نگاه

کوله بارم بود مملو از گناه

کارهای زشت من بسیار بود

بر زبان آوردنش دشوار بود

چاره ای جز لب فرو بستن نبود

گرز آتش بر سرم آمد فرود

عمق جانم از حرارت آب شد

روحم از فرط الم بی تاب شد

چون ملائک نا امید از من شدند

حرف آخر را چنین با من زدند:

عمر خود را ای جوان کردی تباه

نامه اعمال تو باشد سیاه

ما که ماموران حق داوریم

پس تو را سوی جهنم می بریم

دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود

دست و پایم بسته در زنجیر بود

نا امید از هرکجا و دل فکار

می کشیدندم به خِفّت سوی نار

ناگهان الطاف حق آغاز شد

از جنان درهای رحمت باز شد

مردی آمد از تبار آسمان

دیگران چون نجم و او چون کهکشان

صورتش خورشید بود و غرق نور

جام چشمانش پر از خمر طهور

چشمهایش زندگانی می سرود

درد را از قلب انسان می زدود

بر سر خود شال سبزی بسته بود

بر دلم مهرش عجب بنشسته بود

کِی به زیبائی او گل می رسید

پیش او یوسف خجالت می کشید

دو ملک سر را به زیر انداختند

بال خود را فرش راهش ساختند

غرق حیرت داشتند این زمزمه

آمده اینجا حسین فاطمه؟!


نتیجه تصویری برای حسین فاطمه

صاحب روز قیامت آمده

گوئیا بهر شفاعت آمده

سوی من آمد مرا شرمنده کرد

مهربانانه به رویم خنده کرد

گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)

من کجا و دیدن روی حسین (ع)

گفت: آزادش کنید این بنده را

خانه آبادش کنید این بنده را

اینکه این جا این چنین تنها شده

کام او با تربت من وا شده

مادرش او را به عشقم زاده است

گریه کرده بعد شیرش داده است

خویش را در سوز عشقم آب کرد

عکس من را بر دل خود قاب کرد

بارها بر من محبت کرده است

سینه اش را وقف هیئت کرده است

سینه چاک آل زهرا بوده است

چای ریز مجلس ما بوده است

اسم من راز و نیازش بوده است

تربتم مهر نمازش بوده است

پرچم من را به دوشش می کشید

پا برهنه در عزایم می دوید

بهر عباسم به تن کرده کفن

روز تاسوعا شده سقای من

اقتدا بر خواهرم زینب نمود

گاه میشد صورتش بهرم کبود

تا به دنیا بود از من دم زده

او غذای روضه ام را هم زده

قلب او از حب ما لبریز بود

پیش چشمش غیر ما ناچیز بود

با ادب در مجلس ما می نشست

قلب او با روضه ی من می شکست

حرمت ما را به دنیا پاس داشت

ارتباطی تنگ با عباس داشت

اشک او با نام من می شد روان

گریه در روضه نمی دادش امان

بارها لعن امیه کرده است

خویش را نذر رقیه کرده است

گریه کرده چون برای اکبرم

با خود او را نزد زهرا (س) می برم

هرچه باشد او برایم بنده است

او بسوزد، صاحبش شرمنده است

در مرامم نیست او تنها شود

باعث خوشحالی اعدا شود

گرچه در ظاهر گنه کار است و بد

قلب او بوی محبت میدهد

سختی جان کندن و هول جواب

بس بود بهرش به عنوان عقاب

در قیامت عطر و بویش می دهم

پیش مردم آبرویش می دهم

 آری آری، هرکه پا بست من است

نامه ی اعمال او دست من است