شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

چطور راضی شوم وقتی او!!!


یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما گونه ها و دست هایش سرخ و کبود شده بود.
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد با پالتوی نو به مدرسه رفت.
اما غروب همان روز که از مدرسه برگشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه ی اتاق انداخت.
او در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت: چطور راضی شوم پالتو بپوشم وقتی دوست بغل
دستی ام از سرما به خود می لرزد؟!

و کسی نبود جز شهید سرافراز مهدی باکری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد