شمیم یاس
شمیم یاس

شمیم یاس

مهین ۲

در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از هم ردیفانش جدا می کرد. هیچ وقت ندیدم که محرم و صفر مشروب بخوره و کار نادرستی ازش سر بزنه ماه رمضونها هم همیشه روزه می گرفت و نماز می خوند.... یکی از دوستاش می گفت: پدر و مادرش خیلی آدمای خوبی بودن ..... یادمه یه روز باهم رفتیم کاباره پل کارون به محض ورود نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش نسته بود با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیدمش... در ظاهر زن با حیائی بود، اما مجبور بود اونجا بی حجاب کار ........ شاهرخ جلوی میز رفت وگفتش: همشیره تا حالا اینجا ندیده بودمت اینجا چی کار می کنی؟ اسمت چیه؟ اسمم مهینه، تازه اومدم اینجا کار کنم از وقتی شوهرم مرده صاحب خونمون دم ناسازگاری داره منم مجبور خرج خودم و پسرما دربیارم .... نمیخواد اینجا کار کنی بیا بریم .... مهین هم رفت اتقا پشتی چادرش را برداشت سرش کرد و رفت سوار ماشین شاهرخ شد بعد از اون شاهرخ را ندیدم تا اینکه یه روز باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم و در مورد مهین ازش پرسیدم که چی شد اولش جواب نمی داد بعد از اصرار من گفت: هیچی رفتم خونما توی خیابون نیروی هوائی بهش دادم و گفتم نمی خواد بری سر کار من خرج تو و پسرتا بهت میدم ..... این ماجرا هیچ وقت یادم نبود تا اینکه روز شهادتش اونا سپرد به من ....

چگونه جبران کنیم؟؟؟؟

بسم الله الرحمن الرحیم

عشق شما چه رنگی است؟

 می شنیدم و می دیدم از آنهایی که کوله باری از غیرت را پشت خود حمل می کردند و با پیشانی بند قرمز و سبز خود که مزین به نام حسین علیه السلام بود، می رقتند و می گفتند: یک یا حسین تا پیروزی، یک یا حین تا دل دشمن، یک یاحسین تا آزادی، یک یا حسین تا خدا.

 اما گویی امروز، راه آزادی و راه رسیدن به خدا به راه و رنگ دیگری تبدیل شده است. بوی آزادی دیروز، بوی باران و خاک بود، جلوه آزادی دیروز، جلوه اشک و لبخند بود. اما زنان و مردان امروز و شاید دیروز، با کوله بارهای غیرت خود، بوی و جلوه دیگری گرفته اند.

 دیروز پیشانی بندها سبز و قرمز بود اما امروز پیشانی بندها و لباسها یک دست سبز شده است. آنهایی که در گذشته به مقصد خود رسیدند، می دانستند که پرچم حسین علیه السلام در عالم به دو رنگ سبز که نشان مقام اباعبدالله و رنگ قرمز که نشان مقام سی الشهدا است برافراشته است.

 حسین یک اسوه بی همتاست، یک شخصیت بین المللی است، که از هر نژاد و قوم بر او سر تعظیم فرود می آورند. اما ما که مدعی دین حسین علیه السلام هستیم و نام او را در دل یا بر زبان فریاد می زنیم، تا چه حد همرنگ و همراه او هستیم. چقدر در قلب و ظاهر و جیب و کیف و تلفن همراه ما می توان از حسین ردی پیدا کرد. آنهایی که در روز شهادت حسین یا تولد دوباره اسلام، نه سبز هستند و نه قرمز و نه سیاه، و بی تفاوت از کوچه ها و خیابانها می گذرند، و اثری از عزای سرور شهیدان در رفتار و نشست و برخاستشان نیست، چگونه است که امروز از حسین نام می برند و نام حسین را همراه با نام دیگری می برند، گویی حسین را فقط با آن نام می خواهند. انگار حسین در نظر آنها تنها یک وسیله است از برای راضی کردن دل مومنان و رسیدن به اهداف خود.

 نمی دانم شاید حسینی که ما می شناسیم با حسین شما متفاوت است. شاید دین او و خود او همچون یک نرم افزار کامپیوتری هر روز، به روز می شود و گذشته آن کاملاً پاک می شود.

 شاید سبز شما نشان دیگری ست، و رنگ عشق که قرمز است در نظر شما رنگ دیگری ست، شاید سفید، شاید سیاه، شاید خاکستری.

 ای کاش می دانستم در حقیقت، رنگ سبز شما نشانه چیست؟

 ای کاش می دانستم رنگ عشق شما، چه رنگی است؟

 ای کاش می دانستم که آیا از دل مولا خبر دارید؟

 ای کاش می دانستم چند درصد از عشقی را که نثار کاندیدای خود می کنید حاضر هستید به پای امام خود بریزید؟

 ولی این را می دانم که اگر یک هزارم عشق های دنیایی خود را به پای مولای خود می ریختیم این چنین مولامان تنها نمی ماند ....

حالا که به این ضعف دوچار شده ایم چگونه انتخاب کنیم که جبران آن همه سالهای انتظار را برآورده کنیم  

فَهُم لایَفقَهُون....

بسم الله الرحمن الرحیم

چگونه است که عده ای چشم و گوش خود را بسته اند و خود را در زمره گروهی قرار داده اند که قرآن در شانشان می فرماید: فَهُم لایَفقَهُون....

 برخی می گویند که این دروان، دوران خفت و نکبت برای مردم ایران است اما اگر واقعاً چشمان خود را بشویند و به گونه ای دیگر بنگرند خواهند دید که در هیچ دوه ای ما به این اندازه عزت نداشتیم و تا به این اندازه در مقابل جهان خوارانی چون اسرائیل و آمریکا با جرأت تمام حاضر نشده ایم تا جایی که روزنامه ای خارجی می نویسد: که اگر این چنین ادامه پیدا کند، در سال 2010 جای ایران و آمریکا در تعاملات جهانی عوض خواهد شد.

این گروه مطمئن باشند که تمام فریبکاریهایشان در روزی که نهانها آشکار می شود، برملا شده و جزای این اعمال خود را خواهند دید و بدانند که به فرموده مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای خداوند از این رفتارها راضی نیست.

مطمئن باشید که با رأی به این کاندیدای محترم ؟؟؟؟؟؟ ریاست جمهوری فقط حساب اعمال تان سنگین تر می شود و فردای قیامت در قبال امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، شهدا و امام راحل باید پاسخ گو باشید.

 چشم و گوش تان را باز کنید تا ببینید که عزت واقعی یک مسلمان در چیست؟ در همرنگ شدن با دشمنان ( حتماً شنیده اید که امام راحل فرمودند: اگر روزی دشمنانتان از شما راضی شدند نگران اعمال خود باشید )و یا  در ایستادگی و استقامت در برابر خواسته های آنها و پافشاری برآنچه که خود می خواهیم و خداوند از ما انتظار دارد .....

نگذارید مصداق آیه 19 سوره بقره از قرآن شویم که خداوند در برابر این افراد می فرماید: صُمٌ بُکمٌ عُمیٌ فَهُم لایَرجِعوُن

واقعاً با اندکی انصاف و واقع نگری به راحتی می توان فهمید که احمدی نژاد همانگونه که موجب شادی دل نائب بر حق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شده،( تا جایی که می فرمایند: با روی کار آمدن دولت نهم انقلاب در مسیر اصلی خود قرار گرفت.) موجب شادی خود آن حضرت غایب از نظر نیز می باشد .

پس بیاید با رأی به او ما نیز این شادی را در قلب حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف دو چندان کنیم و در این شادی سهیم باشیم .....

برای تعجیل در فرج حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف و پیروزی جبهه حق بر باطل صلوات بر محمد و آل محمد

 

عشق نافرجام

 سلام

مامان جان داری میری کتابخونه؟

آره مامانی کارم داری؟

خداحفظت کنه اول برو این چک برای بابات پاس کن بعد برو کتابخونه منم دعا می کنم انشاءالله زودتر به خواسته هات برسی عزیزم ...

راه افتادم بودن اینکه وقتی را طلف کنم با سرعت به طرف ایستگاه اتوبوس، تا به ایستگاه رسیدم اتوبوسم اومد . سوار که شدم کنار میله اتوبوس ایستادم طبق معمول اتوبوس اول صبح به خاطر رفتن کارگرا به سر کارشون شلوغ بود بی اختیار شروع کردم لغات زبان انگلیسی را با خودم تکرار کردن که از زمان عقب نمونم تو حال و هوای خودم داشتم لغات را تکرار می کردم که صدای راننده دراومد ایستگاه آخره، پیاده شدم با سرعت به طرف بانک رفتم ( هوای سرد زمستون انقدر دستام را سرخ کرده بود که انگار تازه از لبو فروشی برگشته بودم ) جلوی در بانک که ایستادم در اتوماتیک باز شد وارد قاب در که شدم کسی به عنوان ارباب رجوع داخل بانک نبود همین باعث شد تمام کارمندان هواسشون به من پرت بشه سلام کردم و به طرف صندوق رفتم آقا ببخشید یک فیش می خواستم برای واریزی جام ...

بفرمایید.

رفتم کاربن بردارم دیدم متصدی صندوق زد زیر خنده اول شک کردم که با من باشه اما بعد با گفتن این جمله که خانم نیاز به کاربن نداره فهمیدم بامنه به روی خودم نیاوردم که بهم خندیده، فیش نوشتم بعدش به همراه پول تحویل متصدی دادم .

خانم بفرمایید کارتون تموم شد ...

ممنون .

از بنک که رفتم بیرون خیلی ناراحت بودم که چرا اون آقا به من خندید اما می خواستم به روی خودم نیارم تا بتون راحت درسم را بدون دقدقه بخونم خیر سرم کنکور داشتم ...

رفتم کتابخونه هول و هوش ساعت 5/11 اذن ظهر بود برای اینکه نماز را خونه بخونم سریع از کتابخونه بیرون اومدم وقتی رسیدم خونه هنوز دمق بودم اما سعی کردم به روی خودم نیارم نمازم را که خوندم صدای مامان بود که داد می زد بچه ها بیاید برای ناهار، خودما مع و جور کردم رفتم سر سفر .

نرگس جان پول را ریختی به حساب؟

آره مامان ریختم ...

دستت درد نکنه الهی خیر ببینی.

کاری نکردم وظیفه بود ...

نرگس وقت داری امروز به من ریاضی یاد بدی؟

 امتحان داری محمد؟

آره، خودم خوندم فقط می خوام مطمئن بشم چیزی نمونده که بلد نباشم باشه بعد از ظهر به جای خوابیدن بیا ازت امتحان بگیرم .

اون روز با تمام دردسرهاش تموم شد، صدای در خونه بود که کوبیده می شد وقتی در را باز کردم برادر دوستم مرضیه بود یه نامه دستش بود.

سلام اینا مرضیه داده گفته فوری جوابش را بدی ببرم .

باشه بیا تو بخونم ببینم چیه بعداً، نامه را باز کردم: سلام خوبی نرگس راستش قاطی کردم نمی دونم چی کار کنم می تونم امروز بیام پیشت هم درس بخونیم هم کمی با هم مشورت کنیم ؟

با اینکه نمی دونستم موضوع صحبتش چیه؟ براش نوشتم اشکالی نداره ساعت 12 بعد از نماز منتظرتم...

بیا علیرضا اینا بده به مرضیه دستتم بکن توی جیبت یخ نکنی ...

خداحافظ نرگس خانم .

خداحافظ ...

در را بستم اومدم داخل. دلم شور می زد، همش پیش خودم می گفتم یعنی مرضیه چش شده؟ از طرف دیگه هم هر وقت یاد اون متصدی و خندش می افتادم عصبانی می شدم تا اینکه ساعت 12 شد و مرضیه اومد .سلام

علیک السلام بیا تو ، بریم بالا توی اتاقی که درس می خونم تا راخت باشیم ...

نرگس اول با هم مشورت کنیم تا ذهن من آروم بشه بعد درس بخونیم باشه.

اشکالی نداره

راستش نرگس، محسن اومده خواستگاری بعدش هم با وضعیتی که پیش اومده نمی دونم چی کار کنم ...

کدوم محسن ؟ پسر مشد اکبر .

آره، همون

تو که از وضع خانوادش و برادراش خبر داری ...

منم از همین می ترسم، از اینکه محسنم مثل علی معتاد باشه ...

خب تو چی گفتی ؟

هیچی ...

همین طور وایستادی نگاه کردی، هر چی خواستن گفتن بریدن و دوختن.

نه فعلاً مامانش و خاله اشرفش اومده بودن که ببینن مامانم و بابام چی می گن ...

مامانت چی گفت؟

هیچی فقط بر و بر نکاه می کرد تو صورت من و آه می کشید

بعدشم رفتن خونشون که من علیرضا را با اون نامه فرستادم خونتون .

حالا می خوای چی کار کنی؟ می خوای به خاطر وضعیت مالی خانواده تسلیم بشی...

خب می گی چی کار کنم؟

عزیز دلم تو نباید به خاطر یه وضعیتی که ممکنه چند وقت بعد تغییر کنه خودت را بدبخت کنی . اگه از من می شنوی محسنا بی خیال شو چون هیچ طوری نمی تونی بفهمی که راست می گه یا نه درسته با این کارهای جدیدی که ملت یاد گرفتن هم که دیگه تو آزمایش هیچی معلوم نمیشه ...

خب ، آره، منم به مامانم همینا گفتم .

پس دیگه چه مشکلی داری که اینقدر به هم ریختی ؟

فکر می کنی به خاطر این حرف منا نفرین کنه؟

چقدر تو بچه ای، آدما هزار تا جا میره خواستگاری نه میشنونه هیچ به روی خودشم نمیاره . برو بابا حالت خوب نیست ...

از این فکرهای بیخود دست بردار بیا عربی بخونیم که دو سه ماه دیگه تو کنکور پشیمون نشیم ....

نرگس، نرگس ...

بله مامان!

درستون تموم نشده علیرضا اومده دنبال مرضیه...

بیا خانم این از امروز تماماً پرید از این فکرا دست بردار و درستا بخون ...

خداحافظ نرگس جون ممنون از اینکه وقتت را بهم دادی و به حرفا گوش کردی خودم دو دل بودم.

خداحافظ عزیزم، وظیفه بود تو خودت عاقل تر از این حرفایی ...

چند ماه بعد از این اتفاق و صحبت کردن با مرضیه، داشتم از کتابخونه برمی گشتم که دیدم مامانم با عفت خانم مامان مرضیه داره صحبت می کنه مابین حرفاش شنیدم که می گفت: آره هفته پیش علی را بردن کانون اصلاح و تربیت این هفته هم محسنشونا بردن برای ترک . شاخم دراومد محسنی که اصلاً به قیافش نمی اومد معتاد باشه و معتاد بودنش همش یه حدس و گمان بود... لا اله الا الله خدا رحم کنه به ما بنده هاش ...

اومدم خونه به روی خودم نیاوردم که چیزی شنیدم، رفتم که برای نماز مغرب عشاء آماده بشم تو راه محمدا دیدم که با رضایت کارنامه آخر سالش را گرفته داد می زنه آخ جون امشالم بابا میرم مسافرت... بهش تبریک گفتم و نمازما شروع کردم و وقتی که نمازم تموم شد داشتم سجاده را جمع می کردم که بابا خسته رسید گفت: نرگس جان بابا می تونی فردا بری بانک ؟

بانک، برای چی؟

خودم نمی رسم این حسابم بهم ریخته برو ببین آقای کاظمی چی می گه ؟

باشه بابا اشکالی نداره اما بهشون گفتید که من میرم ؟

آره، رفتم توی حساب بهت وکالت دادم ...

محمد زد زیر خنده و با شیطنت گفت: مردم بدون اینکه کنکور بدن و دانشگاه قبول بشن وکیل میشن...

با این حرف محمد همه زدن زیر خنده زهرا گفت: مردم شانس دارن ما چی؟

بی خیال این حرفا شدم رفتم سفره شاما چیدم، وقتی داشتم کاسه های ماست توی سفره می ذاشتم یه دفعه یاد خنده اون کارمند افتادم ریختم بهم اما چون به پدرم قول داده بودم نگفتم که من نمیرم ...

بعد از شام همش با خودم می گفتم انشاءالله که منظور نداشته، اما وقتی دوباره یادم می افتاد و عصبانی می شدم برای اینکه از امر پدرم اطاعت کنم می گفتم اصلاً خدا کنه فردا آقای قاسمی توی بانک نباشه، توی این گیر و دار و کلنجار با خودم خوابم برد ...

صبح بعد از نماز، شروع کردم به تست زدن که به خاطر رفتن بانک از درسم عقب نمونم تا اینکه ساعت هفت شد منم آماده شدم و رفتم طبق معمول به موقع به ایستگاه رسیدم و سوار اتوبوس شدم،  وقتی به بانک رسیدم تا در باز شد و توی قاب در جا گرفتم دیدم آقای قاسمی بی اختیار رفت تو گوش آقای کاظمی یه چیزی گفت: بعد با سرخ شدن از جاش بلند شد و رفت طبقه بالای بانک. این حرکتش باعث شد توی دلم ترس بیفته و بهش شک کنم اما برای اینکه امر بابا انجام بشه خودما جمع و جور کردم و رفتم جلو، سلام آقای کاظمی؟

سلام دخترم ...

بابا به من گفته که، حسابش مشکل پیدا کرده، چی شده؟ میشه بگید؟ چون من عجله دارم باید برم کتابخونه ...

نیومده می خوای بری، صبر کن الآن بهت میگم، بفرمایید آقا اینم فیش شما ...

راستش می خواستم باهات صحبت کنم، اما بهانه ای نبود کار بابا و حسابش را بهانه کردم بریم بیرون بهتره ...

با این حرف آقای کاظمی، جا خوردم اما چون هم سن و سال پدرم بودم و بهش اعتماد داشتم رفتم بیرون ...

بی مقدمه در یه ماشین سواری را باز کرد و به من گفت بیا بشین کارت دارم ...

وقتی دید که من با تعجب بهش نگاه می کنم. گفت: نمی خوای که اینجا باهات صحبت کنم، چون محل کارم درست نیست مردم منا اینطور ببینن.

با لحن آرومی گفتم، شما این را میگید اما چطور بدون اجازه از رئیس بانک اومدید بیرون...

خندید و گفت: خیالت جمع آقای جعفری از ماجرا خبر داره ...

با همه دل شوره ای که داشتم سوار صندلی عقب شدم و گفتم بفرمایید که من واقعاً دیرم شده...

خیلی آهسته شروع به رانندگی کرد و گفت: خودتم می دونی که من هم سن و سال باباتم یه دخترم دارم مثل خودت خیلی خانم، پس فکر کن بابات داره باهات صحبت می کنه و خوب گوش کن ...

گفتم: چشم شما زودتر حرفتون را بزنید من داره دیرم میشه ...

خندید و گفت به پدرت حق می دم که خودش این موضوع را بهت نکنه با این همه عجله ای که برای درس خوندن داری، پس میرم سر اصل مطلب، آقای قاسمی را که دیدی؟

بله، دیدمشون.

به نظرت چطور پسریه؟

از اینکه داشت نظرم را در مورد اون می پرسید برای جواب دو دل بودم، چون هنوز منظورش را از اون خنده نمی دونستم، اما یه دفعه شیطونا لعنت کردم و موضوع خندشا کنار گذاشتم پیش خودم گفتم اصلاً به من چه شاید اگه بگم باعث اخراج بدبخت بشم. گفتم:چطور مگه؟

گفت: ازت پرسیدم چطور آدمیه؟

بی اختیار گفتم: من کسی نیستم که در مورد دیگران نظر بدم اما چون دارید می پرسید بهتون میگم، آدم خوب و متینیه ...

گفت: اگه بهت بگم منا امروز برای خواستگاری ازت فرستاده چی میگی؟

وقتی این حرفا شنیدم سرخ شدم و جا خوردم و به تته پته افتادم که برای چی فرستاده؟

گفت: خواستگاری از شما؟

هر چند داغ کرده بودم و کمی هم عصبانی، اما برای اینکه از این مخمصه نجات پیدا کنم گفتم: آقای کاظمی با همه احترامی که براتون قائلم ترجیح میدم بهتون بگم خودتون را بکشید کنار...

وقتی این حرفا زدم یه دفعه زد روی ترمز و گفت: مگه خودت نگفتی که خیلی متینه.

خب که چی این حرف من چیزی را نمی رسونه شما نظر منا پرسیدید منم گفتم.

زیر لب گفت: پدرت بهم گفته بود که نمی تونم به راحتی باهات حرف بزنم اما من بهش گفتم: که کار نشد نداره .

وقتی فهمیدم که پدرم هم موضوع را می دونست و منا فرستاده خیلی ناراحت شدم. اما وقتی اصرار آقای کاظمی را برای جواب دیدم بهش گفتم: آقای کاظمی من پدر و مادر دارم و بهتر می تونن برای من تصمیم بگیرن بعدش هم بی اختیار از ماشین پیاده شدم خداحافظی کردم و رفتم.

اما توی راه خیلی با خودم کلنجار رفتم که این خنده بی مورده نبوده، اینکه بابا منا برای درست کردن حساباش به بانک می فرستاد بی دلیل نبوده و خیلی از این موارد که به بانک مرتبت می شد...

خلاصه اینکه اون روز اصلاً‌ از درس خوندن چیزی نفهمیدم و وقتییم که رفتم خونه انقدر توی خودم بودم که متوجه هیچ چیز نشدم تا اینکه بابا اومد در اتاقا باز کرد، سلام نرگس جان از وقتی اومدی اصلاً پایین نیومدی چی شده بابا ؟

علیک السلام، چیز مهمی نیست.

آقای کاظمی را دیدی؟

وقتی این را پرسید دلم می خواست بگم بابا چرا این کارا کردی؟ اما به روی خودم نیاوردم و گفتم بله دیدمش مشکل مهمی هم توی حساباتون پیش نیومده بود...

با این حرف من پدرم سکوت کوتاهی کرد و گفت: حالا پاشو بیا پایین می خوایم شام بخوریم .

باشه الآن میام ...

دو سه هفته بیشتر به کنکور نمونده بود که یک بار دیگه به خاطر واریز پول برای امتحان فنی حرفه ای مجبور شدم برم بانک. خیلی برام سخت بود که وارد بانک بشم اما با همه سختی که برام داشت بی تفاوت وارد بانک شدم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، سلام، یه فیش می خواستم برای واریزی برای فنی حرفه ای .

علیک السلام، بفرمایید اینم فیش برای فنی حرفه ای ...

فیشا نوشتم به همراه پول گذاشتم جلوی آقای قاسمی متصدی بانک، فیشا برداشت و بعد از عملیات بانکی با لبخند کوچیکی گفت کارتون تموم شد امر دیگه ای نیست؟

نه ممنون.

کوتاه روی چهره من مکث کرد انگار منتظر شنیدن چیزی بود.

اتفاقی افتاده آقای قاسمی؟

نه چیز مهمی نیست.

خب اگه مهم نیست که هیچی.

وقتی از بانک اومدم بیرون دیدم چقدر بی اختیار با اون صمیمی صحبت کرده بودم همش پیش خودم می گفتم، وای چه اشتباهی کردم نکنه پیش خودش فکرایی بکنه؟ نکنه فکر کنه که من با پیشنهادش موافقم؟ و هزارتا سوال مثل این...

تا اینکه به خودم اومدم دیدم موقع تحویل فیش و پول به متصدی شناسنامما که برای گرفتن کپی قبل از رفتن به بانک درآورده بودم توی بانک جا گذاشتم، راه رفته را برگشتم که شناسنامما پس بگیرم چون دو هفته دیگه اگه شناسنامه نبود از امتحان کنکورم خبری نبود. تا به در بانک رسیدم دیدم آقای قاسمی با شناسنامه اومده بیرون و دنبال من می گرده.

سلام خوب شد برگشتید شناسنامتون جا مونده بود.

علیک السلام، ممنون از اینکه برام آوردید.

شناسنامه را گرفتم، می خواستم برم که اشاره کرد به انگشتر نقره ای که دست چپم بود و گفت: خیلی به دستتون میاد

با بدجنسی تمام بهش گفتم، ممنون انشاءالله که نوبت جهاد شما هم بشه ...

شما که نامزد نکردید.

با چشم می بینید با دل باور نمی کنید...

آخه صورتتون چیز دیگه ای میگه.

رسم به اصلاح صورت تا موقع عروسی نداریم ، اشکالی داره

با ناراحتی تمام گفت:نه مبارک باشه، سرش را انداخت پایین و رفت داخل بانک .

خیلی دلم براش سوخت، اما چاره ای نبود دلم نمی خواست بی جهت به من دل ببنده چون هنوز یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم از طرفی هم یاد نقشه هاشون با پدرم و آقای کاظمی می افتادم خیلی ناراحت می شدم به خودم گفتم اصلاً به من چه چرا اون روز این همه من شدم بازیچه کسی دلش نسوخت، حالا من برای چی باید دلم بسوزه ...

دو روز مونده بود به کنکور به همراه مرضیه رفتیم کارت ورود به جلسه را گرفتیم و اومدیم هر دو با هم توی یه حوزه امتحانی افتاده بودیم با دلشوره های تمامی که داشتم این دو روز را به سر کردم تا اینکه روز امتحان با مرضیه رفتیم وقتی وارد جلسه شدیم چند دقیقه بعد مسئول حوزه وارد شد تذکرات لازم را داد و گفت با صلوات بر محمد آل محمد شروع کنید. بعد از ختم صلوات برگم برداشتم و شروع کردم توجهی به زمان نمی کردم فقط سوالات را می خوندم و جواب می دادم تا اینکه سوالات تموم شد سرم بلند کردم نگاهی به ساعت انداختم دیدم یک دقیقه به پایان جلسه مونده از اینکه خیلی راحت امتحان داده بودم نفس راحتی کشیدم و خوشحال بودم، جلسه که تموم شد با مرضیه از حوزه اومدیم بیرون تا بریم امامزاده برای زیارت و خوندن نماز شکر ...

یک هفته از کنکور می گذشت بی اختیار یاد آقای قاسمی افتادم یه لحظه به خودم گفتم بیچاره گناه داشت نباید اونطور بهش می گفتم، با خودم گفتم شاید دلش بشکنه و نفرینم کنه اون وقت چی؟

همین طور با خودم فکر می کردم که مامان صدا زد و گفت دو روز دیگه عقد دختر عموته یه کمکی کاراتو جمع کن بریم که زن عمو ناراحت نشه ...

خندیدم گفتم: داماد کیه؟

گفت: نمی دونم اما عمو می گفت کارمند بانکه

با تعجب گفتم: اوه ماشاالله مردم زرنگ شدن کارمند بانک ...

آره، مگه چه اشکالی داره

هیچی مامان کی گفته اشکال داره .

اون روز که شب شد مرضیه اومد خونمون گفت: چند روز دیگه میریم زنجان خونه عمو مهردادم اگه جواب کنکور اومد یه خبرم به من بده باشه.

روشا بوسیدم و گفتم، چشم خانم خانما، سفر به سلامت خداحافظی کرد و رفت .

روز و شب خیلی تند می گذشت تا اینکه روز عقد دختر عموم با دیدن آقای قاسمی به عنوان داماد جا خوردم تازه اون وقت بود که دلم شکست و فهمیدم چقدر دوستش داشتم، اما دیگه کار از کار گذشته بود عاقد داشت خطبه عقدا می خوند...

سعی کردم خودما جمع و جور کنم که تابلو نشم بعد از خطبه رفتم جلو به دختر عموم و آقای قاسمی تبریک گفتم...

دختر عموم گفت: انشاءالله نوبت شما نرگس جان ...

با این حرف دختر عموم آقای قاسمی جا خورد اما به روی خودش نیاورد تا اینکه مجلس تموم شد بعد از چند ماه که پدر بزرگم فوت شده بود همه داشتیم برای مجلس ختم آماده می شدیم منم خونه را جارو می زدم که وقتی مهمونا اومدن خونه مرتب باشه کسی توی سالن نبود در باز شد آقای قاسمی وارد شد و گفت:سلام  کسی نیست؟

علیک السلام، نه همه رفتن خونه مامان بزرگ تا با هم برن ختم .

شما نمیری؟

چرا، اما بعد از اینکه کارم تموم شد ...

سکوت کوتاهی توی فضا حاکم شد تا اینکه آقای قاسمی گفت: شرمنده می دونم جاش نیست اما نرگس خانم می تونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم؟

گفتم: بپرسید اشکالی نداره؟

گفت: هنوزم برای من سواله که چرا شما اون روز جلوی در بانک به من گفتید ازدواج کردید، هر چند من باید حدس می زدم که اون انگشتر حلقه نامزدی نمی تونه باشه

نمی دونم چرا اما باور کنید این حرفا بی اختیار روی زبونم اومد شاید موقعیت من جور نبود، شاید به خاطر کنکور و امتحان، نمی دونم اما دیگه مهم نیست چون همه چیز تموم شده و الآن شما داماد عموی من هستید . بعد چاردم را سر کردم و گفتم من می خوام برم مسجد برای ختم شما نمیاید؟

چرا منم میام .

بعد دوتایی رفتیم مسجد برای مجلس پدر بزرگم، توی ماشین خیلی دلم می خواست بدونم که چرا خودش اینقدر عجله کرده؟

که یه دفعه گفت: راستش اون روز بعد از اینکه شما رفتید عموتون اومد پیش من و دید که من ناراحتم دلیل ناراحتیم را پرسید حرفی نزدم اما آقای کاظمی شاهد ماجرا از پشت شیشه بانک بود همه چیز را به عموتون گفت: عموتونم اون روز حرفی از اینکه حرفای شما یه شوخی بچگانه است نزد و رفت بعد از یه هفته دیگه اومد و دختر عموتون را به من معرفی کرد و برای اینکه من از این وضعیت در بیام خودش همه کارها را کرد منم که فکر می کردم شما واقعاً نامزد شدید دیگه برام مهم نبود که با کی ازدواج کنم و یا اینکه ازدواج بکنم یا نه فقط بدونید با این کارتون زندگی سه نفرا به همه زدید، خودتون، من و دختر عموتون. درسته من الآن با سهیلا نامزد شدم اما با عشق باهاش زندگی نمی کنم چون زندگی من و سهیلا با حیله دیگه ای که از طرف عمو کوچیکتون شروع شد.

منم هیچ وقت اونا نمی بخشم .

بعد برای اینکه جای پارک مناسبی برای ماشینش پیدا کنه نگاهی به عقب انداخت تا دنده عقب بره که من صورت خیس و پر از اشکشا دیدم، تو این وضعیت نمی دونستم چیکار کنم فقط بی اختیار به اسم کوچیک صداش زدم و گفتم: محمد جواد همش حکمت داره که اشک تو چشم خودمم جمع شد... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

باز نوشت: اینار متفاوت نوشتم تا کسی را به این وبلاگ برای نویسندگی دعوت کنم. 


     

  

             

مدعیان در نهضت سیاسی و اجتماعی

 سلام  

اینبار می خوام با مطلبی تازه در مورد مدعیان و مهدویت صحبت کنم ...

به اعتقاد شیعیان و اغلب دانشمندان و علماى اهل سنت و نیز بر اساس واقعیت تاریخى، پس از رحلت پیامبر اسلام، صلّى اللَّه علیه وآله، و بویژه پس از شهادت مولاى متقیان امیر مؤمنان، علیه السلام، اسلام از مسیر اصلى و مستقیم خود خارج شد و تعصبات نژادى و اشرافیت ایرانى و رومى، دربار خلفاى مسلمان را فراگرفت و روز به روز جامعه اسلامى از شعائر اسلامى فاصله گرفت و عدالت اجتماعى رخت بربست و تفاخرات قومى و مذهبى به دنبال آن تبعیض هاى اجتماعى، سراسر جامعه اسلامى را فراگرفت.
رهایى از ظلم و جور حکام ستمگر بظاهر مسلمان و بازگشت به دوران بى آلایش و معنوى و مساوات اسلامى صدر اسلام، آرمان همه دردمندان مسلمان از عالم و عامى بود، اما واقعیت آن بود که پیامبر، صلّى اللَّه علیه وآله، رحلت کرده بود و جامعه اسلامى به دلیل سالها و قرنها دورى از زمان رسول اکرم، صلّى اللَّه علیه وآله، احیاى آن دوران محال مى نمود، ولى خاطره دوران کوتاه و طلایى صدر اسلام، آرمان اجتماعى همه مصلحان و رهبران نهضت هاى سیاسى - اجتماعى در جهان اسلام بوده است.
در این میان، شیعیان به دلیل اعتقاد به ظهور امام دوازدهم، حضرت مهدى، عجّل اللَّه تعالى فرجه، که از نسل پاک پیامبر و منجى دین و آیین اوست، این آرمان را نه یک رؤیا، بل واقعیت مى دانسته و دوران سیاه ظلم و شقاوت ستمگران را ناپایدار و زودگذر مى پنداشته و با امید به ظهور آن امام همام و پیروزى وى بر ظالمان، در انتظار گرفتن انتقام مظلومیت خود و همنوعان خویش، آرزوى »فرج« مى کردند و آلام خود را تسکین مى دادند.
انتظار در تاریخ شیعه و اسلام، صفور و جلوه هاى گوناگونى داشته که در این مقال به اجمال اشاره مى شود:

1- انتظار توأم با صبر
پس از حملات ویرانگرانه و وحشیانه کافران مغول به ایران، و حاکمیت یافتن آنان به جان و مال و ناموس مردم، شیعیان نشانه هاى ظهور را نزدیک مى دیدند. یاقوت حموى، مورخ معروف قرن هفتم مى نویسد که در سالهاى نخست حمله مغول، در شهر کاشان - از کانون هاى عمده تشیع در ایران - مردم شهر، هر روز هنگام سپیده دم، از دروازه خارج مى شدند و اسب زین کرده اى را با خود مى بردند تا حضرت مهدى، علیه السلام، در صورت ظهور بر آن اسب سوار شود.
 در زمان فرمانروایى سربداران نیز نظیر همین عمل در شهر سبزوار - که یکى از مراکز تشیع شمرده مى شد - معمول بوده است و به طورى که میرخواند در روضةالصفا مى نویسد:
هر بامداد و شب، به انتظار صاحب الزمان، علیه السلام، اسب کشیدندى.
حسام الدین محمدبن حسام کوهستانى که روستایى شاعرپیشه بود و دیرتر از عصر یاد شده مى زیست و در حدود 875 ق. درگذشت، منظومه اى به نام خورشیدنامه، در مدح امیر مؤمنان و امام عصر، علیهماالسلام، تألیف کرده است. 

 2- ادعاى مهدویت
برخى از آگاهان با اطلاع از نارضایى عمومى جامعه و اعتقاد عموم شیعیان به ظهور امام زمان، علیه السلام، ادعاى مهدویت نمودند تا با بسیج عمومى و غلیان احساسات پیروان خود، بساط ظلم و ستم را برچینند. برخى نیز اعتقادات و احساسات پاک مردم را ابزارى براى کسب قدرت خود نمودند.
در سال 665 ق. قیام بزرگ مردم فارس، تحت رهبرى شیخ شرف الدین - که خود را مهدى خوانده بود - به وقوع پیوست که بشدّت سرکوب شد. در سال 845 ق. 3نیز قیام مشابهى در خوزستان ایجاد شد که در رأس آن سید محمد مشعشع که از شیعیان افراطى (غالى) بود، قرار داشت. وى خود را »مقدمه« ظهور امام غایب مى خواند و پیشگویى مى کرد که وى بزودى ظهور خواهد کرد و عدل و داد بر روى زمین برقرار خواهد شد. به گفته یکى از مورخان، حدود 10/000 نفر در زیر لواى او گرد آمدند و در محلى بین حویزه و شوشتر، علم عصیان برافراشتند و امیران و فئودالهاى محلى را از میان بردند. قیام آنان موجب نگرانى امراى فارس گردید. از اینرو لشکر فارس به قصد سرکوب وى آمد اما چون پیروان مشعشع، »فدایى« او بودند و مرگ را بر زندگى ترجیح مى دادند، مردانه پایدارى کردند و لشکر فارس شکست خورد. 

 گذشته از شیعیان امامیه (اثنى عشریه) و سرزمین ایران، نهضت هاى سیاسى - اجتماعى متعددى توسط شیعیان غیر امامیه و نیز اهل سنت، بر ضد دولتهاى وقت به وقوع پیوست که رهبران آنها، داعیه مهدویت داشته اند که غالباً از پایگاه اجتماعى نیرومند و حمایتهاى وسیع مردمى برخوردار شدند که باختصار به آنها اشاره مى شود:
1- عبداللَّه بن میمون (م. 251 ق.)، از اعراب خوزستان بود. وى به مقام »داعى« اسماعیلى نایل شد و از طرف امام مستور (امام زمان)، در خوزستان دعوت و تبلیغ مى کرد. او ناگزیر پنهان شد و نخست در بصره پناهگاهى جست و سپس به سلامیه (در سوریه) گریخت و در آنجا به تبلیغ پرداخت و مبلغانى به اطراف گسیل کرد. آنان به مردم مى گفتند که بزودى امام مستور (صاحب الزمان)، مهدى موعود، ظهور خواهد کرد.
2- در فاصله قرنهاى سوم و چهارم هجرى در سوریه (شامات)، داعیان اسماعیلى شایعاتى منتشر کردند که مهدى، علیه السلام، ظهور کرده و همان عبیداللَّه، امام اسماعیلى است که نامش تا آن اواخر مستور بوده است. مسلم است که عبیداللَّه خواست از قرمطیان در عراق و سوریه استفاده کرده، قدرت را در دست گیرد. وى در سال 287 ق. در رأس قیام سوریه قرار گرفت و پس از سرکوب قیامش همرزمان و همفکران خود را به دست سرنوشت
خاطره دوران کوتاه و طلایى صدر اسلام، آرمان اجتماعى همه مصلحان و رهبران نهضت هاى سیاسى - اجتماعى در جهان اسلام بوده است.
سپرد و در میان لعنت و نفرین ایشان به مصر گریخت (289 ق.) و از آنجا راهى مغرب (مراکش) شد.
مدتها بود که در مغرب، وقایع سیاسى بسیار مهمى جریان داشت. در سال 282 ق. از مرکز اسماعیلى سلامیه، مبلّغى جدّى و بلیغ به نام ابوعبداللَّه شیعى - که اصلاً از سرزمین یمن بود - بدانجا گسیل شده بود. وى نخست محتسب بصره بود و پس از آن به اسماعیلیه پیوسته بود. او در تونس از نارضایى بربرها از سیاست داخلى دودمان محلى اغالبه (297-184 ق.) استفاده کرد. بربران در 297 ق. قیام کردند و سلطنت اغالبه را سرنگون ساختند. ابوعبداللَّه در اوایل زمستان 298 ق. در شهر رقاده به سمت امامت و خلافت، اعلام، و امیرالمؤمنین و »مهدى« نامیده شد.
3- در فاصله قرن هاى سوم و چهارم هجرى، رهبران قیامهاى قرمطى یعنى حمدان قرمط و عبدان گویا، از طرف رئیس پنهانى فرقه که »صاحب الظهور« نامیده مى شده و محل اقامتش مجهول بوده، عمل مى کردند. پس از تأسیس دولت قرمطیان در بحرین (286 ق.) که مرکز آن شهر لحسا بوده، ابوسعید حسن الخبابى که گویا از طرف »صاحب الظهور« یا رئیس مخفى فرقه به آنجا گسیل شده بود، در رأس آن قرار گرفت. وى عملاً در حکومت خویش کمال استقلال را داشت.
4- محمد بن عبداللَّه تومرت، معروف به مهدى اهرعى، مکنّى به ابوعبیداللَّه، که اصل او از جبل السوس در انتهاى مغرب (مراکش) بود به سرزمینهاى شرقى سفر کرد و به عراق رفت و از ابوحامد محمد غزالى و دانشمندان دیگر دانش آموخت و به زهد و پرهیزگارى و تقوا شهرت یافت. سپس به مصر و شمال افریقا رفت و سرانجام در مغرب سکونت گزید و دولت بزرگى در اوایل قرن ششم تأسیس کرد که به دولت عبدالمؤمن شهرت یافت. 

 5- عباس فاطمى که در اواخر سده هفتم هجرى در مغرب ظهور کرد و خود را مهدى نامید و هواداران زیادى دور خود جمع کرد و کارش بالا گرفت و شهر مانس را تصرف کرد و بازار شهر را سوزاند و عاملان خود را به اطراف و اکناف فرستاد لکن پیش از آنکه دولتى تشکیل دهد کشته شد و دعوى او پایان یافت. 

 6- محمدمهدى سنوسى که در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادى / سیزدهم هجرى در مغرب ادعاى مهدویت کرد. اصل او از جبل سوس بود. پدرش شیخ محمد در ناحیه جغبوب (جربوب)، نزدیک واخه سیوا اقامت داشت و علاوه بر آنجا - که مقر اصلى او بود - نزدیک به 300 زاویه در بلاد مغرب دایر کرده بود که به نشر تعالیم او مى پرداختند. وى پیش از وفات خود اشاره کرده بود که مهدى منتظر بزودى ظهور خواهد کرد. و شاید پسرش باشد و ظهور او در آخر قرن سیزدهم خواهد بود. مهدى، مردى خردمند، مقتدر و سخت کوش بود و از کرامات مشهور او خیمه اى جادویى بود که در جنگها همراه مى برد و پیروانش معتقد بودند که آن خیمه، هیچگاه از ذخایر و آذوقه تهى نمى شود.
7- محمد احمد سودانى، معروف به مهدى سودانى (1848 - 1885 م. / 1264 - 1292 ق.) از مهمترین و معروفترین مدعیان مهدویت بود. وى از قبیله دناقله بود و در سودان به دنیا آمد. پدرش عبداللَّه نام داشت و به قایق سازى مشغول بود. محمد احمد به تعلیم علوم دینى پرداخت و در ضمن مراتب طریقت را نیز گذراند و با نرمخویى، تیزهوشى و سخنورى خود و از همه مهمتر زهد و تقواى خویش که زبانزد همگان بود، مردم را به خود جذب کرد. او به امر به معروف و نهى از منکر پرداخت و مردم را به رعایت موازین شرعى دعوت نمود و در سال 1881م./ 1297 ق. که زمینه دعوت خود را مهیا دید ادعاى مهدویت کرد و خود را همان مهدى منتظر، علیه السلام، نامید. آنچه موجب دعوى محمد احمد گردید به طور عمده به این شرح است:
الف) انتظار اکثر مسلمانان و از آن جمله مردم سودان براى ظهور
ب) اعتقاد شیوخ قبایل و فقهاى سودان بر اینکه مهدى، علیه السلام، از میان آنان ظهور خواهد کرد و این عقیده خود را به روایاتى از ائمه حدیث (اهل سنت) مستند مى کردند؛
ج) دریافت مالیات سنگین از مردم سودان که همراه با فشار، آزار و توهین به مالیات دهندگان بود. حتى از زنان و کودکان سودانى، مالیات گرفته مى شد. مردم سودان سالانه سه بار مالیات مى پرداختند. یک بار براى فرماندار، یک بار براى قاضى و یک بار براى مأموران مالیات، کشاورزان براى کشت گندم، استفاده از آب نیل و قایقرانى در نیل نیز مالیات مى دادند و خانه هاى کسانى که در پرداخت این مالیات ها تأخیر مى کردند سوزانده مى شد؛
د) خرید و فروش مردم سودان به عنوان »برده«، تجارت پردرآمدى براى تجار سودانى بود. صدها هزار نفر از جوانان سودانى به عنوان کارگر و خدمتگزار به قیمت نازلى خریدارى شده و با قیمت گزافى فروخته مى شدند و به کارهاى شاق و طاقت فرسا در سرزمینهاى دوردست مى پرداختند. مأموران دولتى از تجار برده، مالیات گزافى مى گرفتند و پس از آنکه تجارت برده منسوخ شد آنان همچنان از تجار مزبور، مالیات مطالبه مى کردند. وقتى دعوت محمد احمد سودانى گسترش یافت، تجار ناراضى سودانى دعوت او را لبیک گفته و در تقویت او کوشیدند.
مهدى سودانى چند بار با نیروهاى مصرى - انگلیسى جنگید و آنان را شکست داد و شهر خارطوم را به تصرف خود درآورد و دولت مستقلى تشکیل داد. مهدى سودانى با قدرت تمام به سازماندهى حکومت خود پرداخت و امور کشور را به سه بخش لشکرى، مالى و قضایى تقسیم کرد و فرماندهى لشکر را به خلیفه خود، عبداللَّه تعایشى سپرد. او از طریق اخذ زکوة، فطریه و عشریه کشور را اداره مى نمود و در اجراى شریعت سختگیر بود. او پیش از مرگ در 21 ژوئن 1885، عبداللَّه تعایشى را به جانشینى خود برگزید و از همگان خواست تا با او بیعت کنند.7
 8- و بالاخره در ایران نیز در سال 1262 ق. یکى از شاگردان سیدکاظم رشتى به نام سید على محمد شیرازى خود را نماینده (باب) امام زمان، علیه السلام، دانست و پس از اینکه گروهى به او گرویدند، دعوى مهدویت کرد. علما با ادعاى پوچ او مخالفت نمودند. و با فشار آنها در جلسه مناظره شرکت کرد اما از پاسخهاى اولیه درماند و پس از آنکه چوب مفصلى خورد توبه کرد و آزاد شد اما بار دیگر دعوتش را ادامه داد و سپس دستگیر و در قلعه چهریق زندانى گردید. پیروانش با حمایت سفراى روسیه و انگلستان در گوشه و کنار کشور شورش ضد دولتى به راه انداختند. اما این شورشها با هوشیارى و مقاومت مردم و همکارى قشون دولتى سرکوب گردید و باب نیز اعدام شد. بدین ترتیب دعوى باب که مى رفت تا کشور را به هرج و مرج و دودستگى و نهایتاً تجزیه بکشاند در نطفه خفه گردید.  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

بعد نوشت : در این ایام ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید ... 

بعد تر نوشت : می خواهم از یکی از ژارسی بلاگی ها دعوت کنم در این وبلاگ در حیطه مهدویت از نویسندگان وبلاگ شمیم یاس باشد ....

جای دلتنگی ...

سلام مولا

این شبها وقتی به چراغانیهایی که برای شما شده نگاه می کنم نمی دانم چرا اما به جای اینکه خوشحال باشم بی اختیار اشکهایم سرازیر می شود ...

نمی دانم تا به حال کسی به جشن تولدی قدم گذاشته که صاحب تولد حضور نداشته باشد و همه برای تولدش در حال جشن و شادی و سرور باشند ؟؟؟

همه اینها نشان از بی معرفتی هایی است که از همه ماها سر زده بی پرده بگویم هر سال به کرمت ما را شرمنده خود کردی اما حیف که ما نه ما نه بلکه من قدرش را ندانسته ام همین امسال لطفتت را نصیبم کردی و مرا دعوت کردی تا در شب میلادت در صد کیلوتری تو باشم و جشن میلادت را از آنجا تماشا کنم و در شادی مادرت زهرا (س) سهمی داشته باشم اما می ترسم از اینکه نتوانم نتوانم حقش را ادا کنم ....

به همین سبب هم هنوز به میهمانی نیامده و هنوز اتفاقی نیفتاده مدام و بی اختیار اشکهایم سرازیر است و این شعر را با خود می خوانم ...

اگر قدر تو را دانسته بودیم                     اگر عهد و وفا نشکسته بودیم

 دل ما خانه غمها نمی‏شد                    غم هجران نصیب ما نمی‏شد

 اگر شرط تولاّ کرده بودیم                      هر آنچه گفته مولا کرده بودیم

نمی‏شد روز ما شام سیاهی                نمی‏شد قسمت ما این جدایی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد نوشت : میلاد بر عاشقان و منتظرانش مبارک باد ...

بعد تر نوشت : تا چند روزی که مهمان آقا خواهم بود به روز نخواهم کرد ....

کجاست معرفت

بسم الله الرحمن الرحیم

یادمه داشتم برای کاری می رفتم بیرون، کنار حرم که رسیدم توی خیابون ارم، یه خانمی بود به همراه دختر و پسرش که به ظاهر عقب مانده ذهنی، جسمی بودن، نه واقعاً ذهناً از نظر ماها عقب مانده بودن اما یه خوش معرفتی داشتن با اینکه روستایی بودن و دختر و پسر هر دو عقب مانده اما تا به حرم خانم رسیدن هر دو کفشها را در آوردن و بدست گرفتن و مدام تکرار می کردن خانم ما را طلبیده. مادرشون گفت: ببخشید آقا اون صحن حرم که می گن تازه ساختن هم خانم و هم آقا می تونن ازش وارد بشن از کدوم در وارد میشه ؟؟؟؟

علیکم السلام منظورتون شبستان امامه، از در هشتم میشه رفت . ممنون مادر خدا عوظت بده همین را گفت، و هر سه باهم رفتن دختر و پسر بدون مادر هیچ جا نمی تونستن برن اما یه چیز خیلی قشنگی را که یاد ماها که جسماً و ذهناً سالم بودیم می دادن این بود، که مهم نیست چطور باشیم مهم اینه که معرفت داشته باشیم و خونه خانم را فراتر از جاهای دیگه بدونیم اینقدر مغرور توی حرم راه نریم ....

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه دادم :‌که معرفت را باید در جایی جست که انتظارش را نداریم

منزل من

بسم الله الرحمن الرحیم

داشتم توی خیابون محله راه می رفتم، پیرمردی را دیدم که دست یه بچه را گرفته و مدام میگه که من را ببر منزلم. بچه می گفت: خونه توی توی این کوچه است، اما پیرمرد گوشش بدهکار نبود تند و تند می گفت رضا منا می بری یا نه تو بلد نیستی فقط منا از خیابونها رد کن خودم بلدم همه همسایه ها می گفتن مشاعرش را از دست داده و حواس نداره . اما برای اینکه بهش توهینی نشه پسرش رضا را با اون راهی کرد و خودش هم با ماشین دنبال اتوبوسی رفت که پدر سوار شده بود اتوبوس هر جا می ایستاد پسر ماشین را نگه می داشت مبادا پدر را گم کنه اما پدر هیچ جا پیاده نشد، مگر جلوی قبرستان نو و رفت آرم کنار قبر خانمی نشست و مثل طفلی که مادر را گم کرده شروع به گریه کرد، مادر بیا منم ببر، مادر بیا منم ببر، خسته شدم توی این دنیا اینجا بده . پسر، رضا و بقیه افراد قبرستان نگاهش می کردند، چندی نگذشته از فریادها که کنار قبر آن خانم که به ظاهر مادرش بنظر می رسید دراز کشید و جان داد . رضا کوچولو فریاد کشید که بابا بزرگ بابا بزرگ اما جوابی نمی شنید . خدایا اون می خواست بره خونه  خودش یعنی اینجا بود خونه اون پدر دست رضا گرفت کنار کشید و سر پدر را بر زانو گذاشت و گریان می گفت بابا چرا تنها، بابا چرا تنها ...   

--------------------------

بعد نوشت : همه ما این خانه را خواهیم داشت .

بعدتر نوشت : کاش خانه آخرتم زیبا باشد ....

 

مولای من ...

سلام 

بسم الله الرحمن الرحیم

آقای من، غیبت ( دوری ) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ کرده و آرامش و راحت دلم را ربوده است، آقای من، غیبت تو مصیبتم را به مصیبت های دردناک ابدی پیوسته، از دست دادن یکی پس از دیگری؛ جمع و عدد را فانی می سازد، پس احساس نمی کنم به اشکی که در چشمم خشک می گردد،‌ و ناله ای که در سینه ام آرام می گیرد، مگر آنکه مصائب بزرگ تر و دلخراش تر و پیشامدهای سخت تر و ناشناخته تر در برابر دیده ام مجسم می شود .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باز نوشت : فرازی از نامه امام صادق در دوری از مولا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

بعد نوشت :‌  کاش به اندازه سر سوزنی ما نیز مولای خود را درک می کردیم

بعد تر نوشت :‌بر گرفته از کتاب فروغ ولایت

 

 

اوج بی رحمی

سلام

آنقدر باید در فراغ مولایمان بسوزیم اما افسوس هنگامی که او به ما نزدیک می شود ما نمی دانیم .

وقتی که با دادن شاخ گلهای رز و سرخ ما را به برپایی دعای ندبه دعوت می کند هنگام ورود آن شاخ گل را در دستی میگیرم اما افسوس بعد از اتمام دعا هنوز ساعاتی نگذشته هنگام خروج با بی رحمی تمام آن را زیر پا لقد می کنیم و رد می شویم ...

دوباره موقع درد یادی از آقا می کنیم اوج بی رحمی ما ....

-------------------------------------

باز نوشت : ما در اوج مشتاق دیدار شماییم اما شما ؟؟؟؟