نامه شهید علی خلیلی به مقام عظمای ولایت؛ امام خامنه ای حفظه الله
متن زیر نامه شهید علی خلیلی می باشد که 15 روز قبل از شهادتش خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته است.
آقاجان!
بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف
رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام
حسین(سلام الله علیه) را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر
خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام
کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟؟یعنی
شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟؟
رهبرم!
جان من و هزاران چون من فدای
غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر درد های شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت
و جوانمردی را به سوگ مینشینید.
آقا جان!
من و هزاران من در برابر
درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج
مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان
بخشکد.
بشکست اگر دل من بفدای چشم مستت سر خمَ می سلامت شکند اگر
سبویی
هر چه پَر می زنم
پَر پَر می شومپرواز تا بی نهایت ؟؟؟
شهید لشگر خلبان عباس بابائی
خودروی مردی جلوی حیاط تیمارستان پنچر شد.راننده همانجا به تعویض لاستیک پرداخت.در حین کار ماشینی از روی مهره های چرخ باز شده رد شد و آنها را درون جوی آبی انداخت.وآب مهره ها را برد. تصمیم گرفت ماشین را رها کند و برای خرید برود که یکی از دیوانه ها از پشت نرده های تیمارستان گفت از سه چرخ ماشین هر کدام یک مهره باز کن و این لاستیک را با سه مهره ببند و به تعمیرگاه برو..../span>
مرد به او گفت فکر هوشمندانه ای داشتی .پس چرا اینجایی؟ دیوانه گفت..من دیوانه ام احمق که نیستم.
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت : "ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ " ... مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
"مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری (..) می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟؟" ... جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مودبانه و متین جواب داد/span>>/>: "خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم" ... مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد...........
قربان علی جامی مسئول تدارکات گردان بود. وقت درگیری می خواست برای بچه ها مهمات بیاره اما چون آتیش دشمن سنگین بود. همه همرزما بهش می گفتن هنوز نرو...
جامی برگشت و گفت: اگر من نرم کی به بچه ها مهمات برسونه؟؟؟
آقای مهدوی هم تکرار کرد جامی نرو!!!
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که نوری توی آسمون بلند شد و صدای انفجاری بلند شد....
محمد تقی فیض، جامیا که فقط پاهاش مونده بود توی بغلم گرفتم و با افسوس گفتم: جامی بهت که گفتم نرو، چرا رفتی؟؟؟؟؟؟؟
بعد سرما بلند کردم و با خودکارم روی پاهاش اسمشا نوشتم.....
سلام
همه جا تاریک تاریک است. فقط دورو بر من روشن روشن است.با خودم می ویم! این همه روشنی از چراغی است که همراه خود دارم.
به چراغ خیره می شوم؛ شعله اش سبز سبز است. آرامش شیرین و دلنشینی تمام وجودم را فرا می گیرد.
احساس می کنم سال هاست که این چراغ همراه من بوده است. با کنجکاوی می خواهم اولین روزی را که صاحب این چراغ شده ام، بیابم!
آن را خریده ام؟
از پدرم گرفته ام؟
دوستم آن را به من هدیه داده است؟
نه،نه، نه!
این چراغ را از آغاز زندگی با خود داشته ام.
وقتی در پرتو نور این چراغ به پیرامونم می نگرم، برخی چیزها را به روشنی می بینم.
می توانم بگویم، هر چه را که با این چراغ به روشنی می یابم درست درست است، و کوچک ترین شک و تردیدی درباره ی آن ها ندارم و خیالم آسوده است.
قدم بر می دارم و به راه می افتم.
شاید بپرسید، می خواهی به کجا بروی.
راستش را بگویم هنوز نمی دانم.
این چراغ است که می گوید دنبال من بیا!
چراغ من با تمام چراغ های دنیا فرق دارد!
ادامه دارد....